کتاب دلتنگت هستم عشقم
معرفی کتاب دلتنگت هستم عشقم
کتاب دلتنگت هستم عشقم نوشتهٔ چاندرا کانت جیسنساریا و ترجمهٔ سوگند اکبریان و ویراستهٔ زهرا فرزادنیاست و انتشارات سوگند اکبریان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب دلتنگت هستم عشقم
اغلب گاهی در مسیرهای مختلف زندگی در سفر هستیم. ردپایمان در بعضی مسیرها ماندگار میشود، درحالیکه بعضی مسیرها خودشان به سمتمان میآیند. سعی میکنیم تا سفرمان بهیادماندنی باشد، تا همیشه آن را در ذهن و قلبمان داشته باشیم. اما زمانی که سفر، یادآور خاطرات میشود، کاری از دستمان برنمیآید و دردی غیرقابلتحمل است.
مهم نیست که چقدر سعی میکنیم تا چنین خاطراتی را فراموش کنیم، اما در پایان باید با آنها زندگی کنیم. قهرمان این کتاب سامایرا بانسال است و قصد دارد داستانش را برایتان تعریف کند.
سفر زندگیاش سفر مرگ و بقاست، جایی که بخشی از خودش را یافته و بخشی دیگر را از دست داده است؛ بخشی از زندگی که او را درهم شکست و خرد کرد. این تنها منبع قدرت است که الان باعث شده او بازگوکنندهٔ داستان زندگیاش باشد.
کتابی که در حال حاضر در دستتان دارید، بیشک یکی از پرفروشترین کتابهای ادبیات مدرن در کشور هندوستان به قلم چاندرا کانت جیسنساریا است. داستانی که در قالب سفرنامه، ارتباطی بین تاریخ و زندگی مدرن است.
خواندن کتاب دلتنگت هستم عشقم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای عاشقانهٔ ترسناک پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دلتنگت هستم عشقم
همانطور که کارتیک گفته بود، بعد از باشگاه با موتورش به سمت خانه آرین رفت تا شب را هم همان جا بماند. وقتیکه میخواست به داخل کوچهای برود که خانه آرین بود، سریعاً ترمز کرد چراکه متوجه رد شدن گربهای سیاهرنگ با دمی بلند و چشمانی براق شد. طبق افسانه هندوها، اگر گربهای از سر راهت رد شود، باید تا زمانی که شخصی پس از گربه از همان مسیر رد نشده، همان جا بمانی. خرافاتی بودن، باعث شد تا چند لحظه صبر کند و شخصی از جلویش رد شد.
خدا را شکر کرد و سریع به سمت خانه آرین رفت. به داخل آپارتمان رفت و سوار آسانسور شد و دکمه شماره ۲ را زد. درحالیکه آسانسور بالا میرفت ناگهان چراغهای داخل آسانسور خاموش شد و آسانسور به سمت پایین برگشت. تمام تلاشش را کرد و بالاخره موفق شد تا در آسانسور را باز کند و بیرون بیاید. وقتیکه از پلهها بالا میرفت به یاد حرفهایی افتاد که دختر نگهبان برای آرین تعریف کرده بود، "این خونه خوب نیست. ما شبها به داخل تراس نمیریم. کسی هست که روزها دیده نمیشه و شبها دیده میشه. حضورش رو میتونی حس کنی اما تا زمانش نرسیده به کسی صدمه نمیزنه."
بعد از به یادآوری چنین موضوعی ترس کارتیک را برداشت و شروع به خواندن هانومان چالیسا۱۵ کرد و به سمت طبقه دوم رفت. با عجله، به طبقه دوم رسید، سریعاً در خانه را باز کرد و خودش را پشت دربسته مخفی کرد. چراغها خاموش بودند و همهجا تاریک بود. هیچ صدایی بهغیراز سکوت شنیده نمیشد. تا که خواست به سمت کلید پریز برود متوجه دستی بر روی شانه راستش شد. کارتیک سنگین نفس میکشید و مات و مبهوت مانده بود. دل و جرات تکان خوردن و حرفزدن را نداشت.
حجم
۱۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۵۹ صفحه
حجم
۱۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۵۹ صفحه