کتاب مداد رنگی
معرفی کتاب مداد رنگی
رمان مداد رنگی اثر ناهید هاشمیان اثری احترام برانگیز در همین تم است که سعی دارد از ظرفیت و زیستبوم زندگی در خارج از تهران و به طور مشخص شهر مشهد برای روایت داستان استفاده ببرد.
درباره کتاب مداد رنگی
مداد رنگی یک مادرانه بزرگ است. داستانی در وصف مادر بودن که در اقلیمی خارج از تهران و ساختار شهرنشینی آن تعریف میشود. داستان با زیرکی در ابتدا با شرحی از یک خانواده و ساختار آن شروع میشود و بلافاصله با خروج پدر از داستان و رفتن او به سفر، سفر مخاطب رمان با مادر به درون دنیای ذهنی او نیز شروع میشود و خیلی زود با خلق جملاتی که ناشی از حس او برای فاصلهگرفتن فرزندانش و محبت کودکانه آنها به اوست، به بازگشایی گرهها فکری و ذهنی او در ارتباط با خودش میپردازد که شاید اوج آن را در خلق این جمله از شخصیت محوری داستان؛ مادر، باید جستجو کرد که خطاب به پسرش در حال تورق آلبوم عکسش میگوید: «داشتم به این فکر میکردم از کی دیگر در بغل من جا نشدی ...»
مداد رنگی رمانی بسیار ساده و خوشخوان است. نویسنده در آن داعیه فرم ندارد، زبانی بسیار ساده را به استخدام خود درآورده است و سعی کرده با فضاسازی برای توصیف محیط خانواده همه چیز را در استخدام ترسیم درونیات و ذهنیتهای راوی که یک زن خانهدار میانسال است دربیاورد و دغدغههای او را پیش چشم مخاطبانش به تصویر بکشد.
خواندن کتاب مداد رنگی را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
باوجوداینکه بسیاری از مخاطبان این دست آثار بهویژه آثاری با محوریت زنان مخاطب اصلی آن را زنان عنوان میکنند اما با جرئت میتوان عنوان کرد که این رمان و شیوه پرداخت آن به سیاقی نیست که تنها جنسی خاص از مخاطبان را به خود جذب کند و آن را باید داستانی بلند برای همه آنهایی دانست که در آرزو و انتظار خلق تعاریفی تازه از زندگی و کشف زوایای بکر و جدیدی از آن هستند.
بخشهایی از کتاب مداد رنگی
نگار چشمها را باز کرد و سرش را بهسوی پنجره چرخاند. از گوشۀ باز پرده، تاریکی دیده میشد. صدای خرخر منظم غلامعلی شنیده میشد. به پهلو خوابید و صورتش را به خنکای بالش چسباند. اما میدانست بیفایده است. دیگر خوابش نمیبرد. گوشی را از بالای سرش برداشت و نگاه کرد. زنگ گوشی را مثل هر صبح، قبل از به صدا درآمدنش خاموش کرد.
از اتاق که خارج شد به سمت اتاق رضا رفت. درِ اتاقش نیمهباز بود. آرام وارد شد. پتو دور هیکل درشت رضا پیچیده بود و نیمی از بدنش بیرون بود. میخواست پتو را رویش بکشد اما ترسید بیدار شود.
به اتاق ریحانه رفت. بدن ظریفش زیر پتو گم شده بود. لبخندی زد و خارج شد.
به سمت پلهها آمد، اما دم پلهها ایستاد و چراغ گوشی را روشن کرد. راهپلهها کمی روشن شد. با خودش غر زد که «بازهم چراغ آشپزخانه را خاموش کردهاند.»
چراغ سقفی آشپزخانه را روشن کرد. در نور ملایم آشپزخانه نگاهی به ظرفهای نَشُسته که روی کابینتها و سینک پراکنده بودند، انداخت. بهسوی پنجره رفت و کمی پنجره را باز کرد. سوز ملایمی از لای پنجره به داخل خزید. به جمعوجور کردن ظرفها مشغول شد و کمکم همه را شست. وضو گرفت و روی صندلی نشست. صدای اذان به گوش میرسید. تا آخر اذان صبر کرد. بعد پنجره دوجداره را بست و آشپزخانهٔ در سکوت فرورفته را ترک کرد.
هوا روشن شده بود. کامپیوتر را خاموش کرد. جزواتش را در کمد کوچک کنار کامپیوتر گذاشت و دوباره به آشپزخانه برگشت. درِ یکی از کابینتها را باز کرد و مشغول بیرون آوردن ظرفها شد. صدای پا و باز و بستهشدن چند در، از طبقه بالا شنیده شد و بعد صدای نمازخواندن غلامعلی مثل هر صبح از هال کوچک طبقه بالا به گوش رسید. صدای پای او را شنید که از پلهها پایین میآمد.
حجم
۱۶۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۹۹ صفحه
حجم
۱۶۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۹۹ صفحه