کتاب خانه دلگیر
معرفی کتاب خانه دلگیر
کتاب خانه دلگیر نوشتۀ مریم محبوب است. این کتاب را انتشارات آمو در سال ۱۳۹۶ منتشر کرده است.
درباره کتاب خانه دلگیر
کتاب خانه دلگیر شامل داستانهای کوتاه است که خانم محبوب آنها را به نگارش درآورده است.
خواندن کتاب خانه دلگیر را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
این کتاب برای افرادی که به خواندن داستانهای کوتاه علاقهمندند مناسب است.
درباره مریم محبوب
مریم محبوب نویسنده افغان است که بهخاطر نوشتههایش در مورد مهاجران افغان و پدرسالاری در جامعه افغانستان شناخته شده است. محبوب در سال ۱۹۵۵ در میمنه افغانستان به دنیا آمد. به دلیل اشتغال پدرش در دولت افغانستان، سبک زندگی زنان افغان را در نقاط مختلف کشور تجربه کرد. تحصیلات متوسطه را در کابل به پایان رساند و در مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران تحصیل کرد.
پس از اشغال افغانستان توسط روسیه در سال ۱۹۷۹، محبوب کشور را ترک کرد و ابتدا به پاکستان و سپس به دهلی، هند در سال ۱۹۸۱ نقلمکان کرد. محبوب همراه با سایر مهاجران افغان، مجله گاهنما (مجله نامنظم) را برای ابراز مقاومت فرهنگی علیه این کشور راهاندازی کرد. هم حکومت کمونیستی افغانستان و هم مجاهدین. بااینحال، در مواجهه با فشار مجاهدین در میان جامعه افغان در هند، او بار دیگر در سال ۱۹۸۳ به کانادا مهاجرت کرد.
محبوب اکثر آثار داستانی اصلی خود را در هنگام اقامت در دیاسپورا تولید کرد. آثار او بر سرکوب و به حاشیه راندن زنان متمرکز است و درعینحال شورشی را علیه هنجارها و نگرشهای اجتماعی نسبت به زنان بیان میکند.
بخشهایی از کتاب خانه دلگیر
فقط یک دروازه بود، دروازهای بزرگ و آهنین؛ دیوارهای بلند و ضخیم از هر طرف آن را محکم گرفته بودند. صبحها این دروازه به مثل دهنی بیدندان از هم باز میشد، جمع کثیری از کارگرانی را که به درون آن کار میکردند، با هلهله و هیاهوی خشکشان در خود فرومیبرد، بعد دوباره پلههای سنگین جفت رویهم میچسبیدند. هنگام غروب، بار دیگر پلهها توأم با آواز غور از هم پس میرفت. از درون آن، از آن طرف دیوارهای بلند و پراستقامت، همه کارگران با ابزار کارشان از آن محیط خفقانآور و کسلکننده یکیک بیرون میآمدند. وقتی آدم به سویشان دقیق میدید، چهرههایشان به نظر خندهآور میرسید. با آخرین نیرو جثههای استخوانی و لاغرشان را با خود میکشیدند. صورتهایشان، همه رنگپریده و زعفرانی به نظر میرسیدند. پلکها، گونهها و پشت لبهایشان را قشری از سیاهی و خاک پوشانیده میبود. تنبلی و کسالت، سستی و بیارادگی در حرکاتشان به چشم میخورد. بعضیها تعادلشان را از دست میدادند، گویی فاصلههای زیادی را پیمودهاند. از هیچچیز خوششان نمیآمد، خنده نداشتند. اگر احیاناً خنده بر لبانشان رنگ میزد. فوری گم و ناپدید میشد. مثل اینکه چیزی تحمیلی را با خود حمل میکنند. چهرههایشان عموماً عبوس و ترش و میان دو ابرویشان چینهای بزرگ افتاده میبود.
فقط آماده برای جنگ میبودند. با کوچکترین حرکت؛ مشت و سیلی به یکدیگر حواله میکردند. صدای فحشدادنها و ناسزاهایشان همهجا را پر میساخت. با آخرین نیرو میجنگیدند و دستوپنجه نرم میکردند، ولی بهندرت اتفاق میافتاد که به روی کسی لبخند بزنند، و یا داد و معامله کنند، گویی از خنده کردن و قهقهه زدن نیز متنفر و بیزار بودند، اما با آن هم خوشی زودگذری بعضی اوقات چهرههای یکیک آنها را از هم می شگفت، مثل اینکه خستگی و کسالت بهکلی از جانشان دور میشد. یکمرتبه همه چیز را فراموش میکردند، ولی به ناگاه باز چینهای بزرگ پیشانیشان را پنهان میساخت، انگار کسی از گوشهایشان گرفته تکان میدهد: "پول شما کم است، خانه، قرضها، اولادها و..." بعد ناخودآگاه دستهایشان بهسوی جیبها کشانیده میشدند. بعد هم مشتی ناچیز پول که مالک تعمیر برایشان داده بود. پولها به نظرشان بسیار کم میآمد. در این حال لبانشان میجنبیدند، زمزمههای آهستهای در بین یکدیگرشان به گوش میرسید. "باید قرض نانوایی را بدهم."
حجم
۷۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۱۸ صفحه
حجم
۷۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۱۸ صفحه