کتاب گرگ ها و دهکده
معرفی کتاب گرگ ها و دهکده
کتاب گرگ ها و دهکده نوشته حسین فخری نویسنده اهل افغانسان است. این مجموعه داستان را انتشارات آمو منتشر کرده است.
درباره کتاب گرگ ها و دهکده
این کتاب داستانهای جذابی است که شما را از زندگی و اتفاقات عادی زندگیتان دور میکند و وارد دنیای تازهای میکند. داستان از زمانی آغاز میشود که انسان نخستین کنار آتش ماجرای شکار خود را برای دیگران روایت میکرد. داستان در ذات بشر میماند و کمکم به شکل امروزش میرسد.
این کتاب مجموعه داستانهای جذابی است که شما را با خود همراه میکند و به دنیای تازهای میبرد.
خواندن کتاب گرگ ها و دهکده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب گرگ ها و دهکده
سه مرد بیل و کلنددار پُردل را به ناحیه میبردند. فرصت کشیدن واسکت رابری سیاهرنگ را هم نیافت. عصایش در دستش میلرزید. بیاعتناد به باد و باران و سرپایینی و راه گلآلود و سه مرد همراهش، قدمهای آهسته و کوتاه برمیداشت.
گاهگاهی کنار سنگی میایستاد. به بیل و کلند همراهانش که از نوکهای آنها قطرهقطره آب فرومیریخت، مینگریست و با شال دور گردنش آب سر و صورتش را میسترد.
باشی اکبر با پردل گوشت و کارد بود. مدام پُر میگفت. طعنه و کنایه میزد. تهدید میکرد. دشنام میداد. میخندید. آرامش نمیگذاشت. تمام سرگردانی، خستهگی باران و سردی را، از او میدانست و غرغرکنان میگفت: «چی فکر میکنی. مگر ملک بیصاحب است؟ چشمپاره.»
یکبار که سر راهش سنگی سبز شد، یکی دو لحظه خاموشی گزید. وقتی از کنارش رد شد، باز هم ادامه داد.
«باز کجا را پیدا کرده. پشت سنگ و گردنه. جایی که تا دو قدمیش نرسی دیده نمیشه.»
نفر دیگر از پایین قهقهه سر داد و با لهجهٔ تمسخرآلودی گفت: «فکر میکنند که همهکورند. خبر ندارد که از بو پیدا میکنیم.»
باشی دوباره کنار سنگ سیاهی ایستاد. به دستهٔ بیل تکیه داد. وقتی نفسش تازه شد، رویش را بهسوی پردل گشتانده گفت: «شما از کجا پیدا میشوید؟ روز در کجا گم هستید؟ شب تیر نمیشود که مانند سمارق خانهها در بغل کوه سبز میشود. آدم حیران میماند که گل از کجا شده؟ آب چطور رسید؟ سنگ و چوب و دروازه و تخته را کی رساند؟ باز ما هستیم و نقنق مأمورین ناحیه. بالا و پایین دویدنها. بیل و کلند گرفتن. و غم چپه کردن.»
باشی چند لحظه خاموش ماند و باز به پرگویی پرداخت: «باز کاشکی مردانشان سینه سپر کنند. بیغیرتها خودشان گم میشوند، آنوقت پدر آدم دل و جگر نزدیک شدن ندارد. خدایا توبه. چی زنهای سلیطهیی. راستی که پیغمبر خدا هم از دیوار شکسته و زن سلیطه حذر کرده.»
ناگهان توفان باد و باران به اندازهیی شدید شد که پردل گپهای آخر باشی را نفهمید. نفر دومی وقتی خواست به داد باشی برسد، دفعتاً چشمانش با نگاه پردل تلاقی کرد. التماس و عجز و لابه از سر و صورتش میبارید. ناگهان مانند آبی که روی آتش بریزد، التهاب مرد به خاموشی گرایید. یادش آمد که خودش هم بیخانهگی کشیده و دفعتاً به یاد خانهاش در قلعهٔ زمانخان افتید و آوازش در حلقومش خشکید.
باشی اکبر در یک سراشیبی پایش لخشید. نزدیک بود بیافتد، ولی دستهٔ بیل به دادش رسید. صدای خشماگینش از لای روی پُر پشمش بیرون آمد: «بیپدر آهستهتر. ما مثل تو عادت نداریم.»
حجم
۹۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۹۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه