کتاب بادیگارد
معرفی کتاب بادیگارد
کتاب بادیگارد نوشتۀ حبیب صادقی است. این کتاب را انتشارات آمو منتشر کرده است.
خواندن کتاب بادیگارد را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
این کتاب برای علاقهمندان به داستانها و ادبیات خارجی مناسب است.
بخشهایی از کتاب بادیگارد
حالا دیگر باید تیزتر بروم. گوش میکنم. صدای جفیدن سگ به گوش میرسد. صدای بقهها هم بلندتر شده. آواز میخوانند و صدای پایم گم میشود. خود را به پشت دیوار بابه شوقی میرسانم. حالا باید همانطور که رسمش هست، پشت دروازه رفته گوش بگیرم. گوشهایم را بگیرم. قفل کنم. آب را در دهانم بگیرم.
أخخخ آب؟ ... نیاوردم.
ای خاک به سرت دختر. این کار است که تو میکنی؟ حالا چی کار کنم؟ آب از کجا بیاورم؟ باید بروم سر آب. لب جوی، دهنم را پر آب کنم و پس بیایم. در اینوقتشب؟ مابین درختها ... بروم؟ کدام چیز ... نکند زده شوم.
جانم خالی شده. صورتم یخ، یخ میشود. آب دهانم را قورت میدهم. گلویم سوزش میکند. نی، نی.
خوب، چارهام چیست؟ باید بروم. چاره دیگر ندارم. باید بروم. از خم دیوار بابه شوقی تیر میشوم. روشنایی هریکین از ارسی به بیرون پخش میشود، پیش خانه را روشن کرده. از روشنایی فاصله گرفته، فاصله گرفته دور میشوم. صدای جفیدن سگ به گوش میرسد. خوب است. اینها سگ ندارند. زیر دلم میجوشد. لبم از دو طرف کمی کشیده میشود. پاهایم تندتر پسوپیش میشوند. خود را به دروازه حیاطه میرسانم. دروازه را باز میکنم. درون حیاطه ایستاده میشوم. به راه چیر شده، مابین رشتهها نگاه میکنم. همان راه که چند بار سرش قالمقال شده بود و هر بار ملائک هزار و یک رقم قران و قسمخورده بود.
« اینجا حیاطه است یا راه آب آوردن زنها؟ دیگر هر کس از اینجا تیر شود پایش را می شکنانم، به خدا می شکنانم.»
«دیو خو نمیزنه. از دو گام بالاتر رفته آب بیارید.»
همین گپ را همه مردها به خانههایشان گفته بودند. پدرم هم گفته بود. البته چند روزی از مابین حیاطه نرفتیم. دیگر نمیشد. وقتی از مابین رشتهها تیر میشدی و رشتههای گل کرده به رانهایت مالیده میشدند. آنوقت آدم یک رقم دیگر میشد. خوش، خوش آدم میآمد. اگر از آن هم میگذشتی؛ کجا جانشویی میکردیم؟ بیرون از حیاطه که آن مقدار درخت نبود که چهار پنج جان لچ را پت بتواند. کل تابستان هم که همین یک جان شویی سر چاشت است. اه، وقتی که شمال برمیخاست. برگهای درختان بههمچسبیده و بلند در هم میخوردند. چهطور صداها که نمیدادند و باد که تندتر میشد. صدای برگها هم زیاد میشد. ترسناک میشد. گور میزد. آنوقت جانهای لچ یخیخ میشد. شانههای دخترها جمع میشد. زانوهایشان میچسبید. مابین آب قلپ، قلپ کرده میدویدیم، اسمت کالایمان، روی شاخه درختها و آن روز بیهیچ مزاقی میگذشت، بدون آببازی، بدون مزاق کنی دخترهای نوعروس و نازیدنشان به کلان شدن سینههایشان و اینکه گرمای شبانه جانشان هنوز هست و هیچ سردشان نشده.
حجم
۵۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۵۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه