کتاب مشعلی بر فراز خاموشی ها
معرفی کتاب مشعلی بر فراز خاموشی ها
کتاب مشعلی بر فراز خاموشی ها نوشته مریم غیاثی فراهانی است. این کتاب روایت مرد و زنی از دو جای مختلف جهان است که کنار هم قرار میگیرند.
درباره کتاب مشعلی بر فراز خاموشی ها
این کتاب داستان پسر جوانی بهنام ایمانو است. او سال آخر دکتری است و در هلند زندگی میکند. در خانه عمویش که همه اورا جنای سرهنگ صدا میکنند. در یکی از شبها او به همراه عمویش به یک رستوران میروند که در آنجا زنی بسیار زیبا آواز میخواند. ایمانو از زن خوشش میآید و عمویش کاری میکند آنها با هم قرار بگذارند.
ماریا و ایمانو کمکم بههم علاقهمند میشوند. ماریا و برادرش متولد مادرید هستند و مادرشان در انگلستان بهدلیل یک بیماری سخت فوت کرده است و آنها به هلند آمدهاند و آواز میخوانند. یک شب سرهنگ از ماریا برای ایمانو خواستگاری میکند و او با اشتیاق میپذیرد و میخواهد آواز خواندن را کنار بگذارد. اما یک مشکلی وجود دارد.
خواندن کتاب مشعلی بر فراز خاموشی ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مشعلی بر فراز خاموشی ها
لوموندو با کمی اکراه قبول کرد و قرار سه روز بعد را با هم گذاشتند. ایمانو دچار یک نوع سردرگمی و حیرت شده بود زیرا آنچهرا که در افکارش میگذشت، عمویش پیشبینی و اجرا میکرد. نگاهه نگران ایمانو توام با سردرگمی شده بود. احساس میکرد در قفس دل اسیر شده است و هوا برای نفس کشیدن کم دارد. فکر میکرد همه میدانند که در نگاهش برق عشق و شیفتگی موج میزند. نمیدانست چه بگوید و به کجا نگاه کند. احساس غریبی همه وجودش را فرا گرفته بود. ماریا از نظر او یک پری و الهامبخش زندگی واقعی بود. زیباییش وصفناپذیر و اندام موزونش غیرقابل تصور بود. دو ساعت از نیم شب میگذشت. گویی شخصی که روی سن آکروبات انجام میداد بیننده ندارد. اسیر عشق هر آن به آزادی میاندیشید. میخواست تنها باشد و برای افکار پریشان خود راهی منطقی و اصولی پیدا کند.
جناب سرهنگ گارسن را فراخواند و گفت: صورتحساب لطفاً.
برقی از شادی در چهره ایمانو نمایان شد و هنگامی که از جا برخاستند، ایمانو نگاهی به ماریا کرد و گفت: منتظر شما هستیم.
ایمانو زمان خداحافظی به ماریا دست داد، احساس کرد هر دو دستش چقدر سرد و یخ کرده و برگرفتن نگاه از یکدیگر چقدر سخت و طاقت فرساست.
جناب سرهنگ از جا برخاست و گفت: خداحافظ ماریا و لوموندو؛ قرار ما ظهر شنبه آدرس را هم برایتان نوشتم.
ایمانو در صندلی عقب ماشین عمو قرار گرفت و سعی میکرد که موقعیت خود را دریابد ولی تمام افکارش، نگاهش و روحش را در فضایی ناشناخته جاگذاشته بود. ایمانو هنگام خواب فکر میکرد و عمیقا دچار یک نوع دلشوره و نگرانی بود که با تمام علمی که آموخته بود قادر به حل و فصل شرایط پیش آمده نبود. ماریا یک رقاصه اسپانیولی، من یک دکتر؛ میگفت و میگفت. از خدا میخواست کمکش کند. شب عجیبی بود! چرا من این حال را دارم. چرا صبح نمیشود. چطور ممکنه ماریا عشق من باشد. چرا در تمام سلولهای مغز من فقط نام ماریا در حرکت است. ممکن است ما با هم ازدواج کنیم آیا قادرم او را فراموش کنم.
حجم
۶۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۹۴ صفحه
حجم
۶۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۹۴ صفحه