کتاب برای رفتن به آن دنیا خیلی زود است
معرفی کتاب برای رفتن به آن دنیا خیلی زود است
کتاب برای رفتن به آن دنیا خیلی زود است نوشتۀ الیزابتا پاسکار است. این کتاب را انتشارات کتاب خورشید منتشر کرده است.
درباره کتاب برای رفتن به آن دنیا خیلی زود است
نوشتن بهخودیخود همیشه نوعی مخاطره به همراه دارد. زیرا وقتی شروع به نوشتن میکنید، هرگز مطمئن نیستید که آن را به پایان خواهید رساند. برای اینکه هر لحظه ممکن است کلمه کم بیاورید یا مزخرف بنویسید، مهمتر از همه، برای اینکه بعداً دیگران نوشته شما را خواهند خواند، و فهرست این دلایل میتواند همچنان ادامه داشته باشد. اما نوشتار همواره برقرار است. کسانی هستند که از مخاطره میگریزند، از آن دوری میکنند، سرشان را میدزدند، چشمهایشان را میبندند، هر جور کلی سوار میکنند و خودشان، خواننده، منتقد و دوستان صمیمیشان را فریب میدهند. در عوض کسانی هم هستند کمی شبیه دون کیشوت با خرهایش و بقیه ماجرا - شیرجه میزنند داخل مخاطره و به استقبال خطر میروند. این اقدام گاهی به سقوط یا آه و ناله منجر میشود. در مواردی خاص، کتابی پدید میآید که به آن یک کتاب واقعی میگویند.
کتاب برای رفتن به آن دنیا خیلی زود است یکی از همین موارد است. زیرا مخاطره همان جا در صفحه اول حضور دارد که با لحن محاورهای در سطر به سطرش، و عامیانه و مبتذل بودن ظاهریاش چنان به آدم حس بیقراری میداد که باعث میشد به دور و برت نگاه کنی تا ببینی ضربه از کدام طرف وارد خواهد شد.
خواندن کتاب برای رفتن به آن دنیا خیلی زود است را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
علاقهمندان به خواندن رمان میتوانند از خواندن این کتاب لذت ببرند.
درباره الیزابتا پاسکار
الیزابتا پاسکار سال ۱۹۸۴ در سالنتو، واقع در ککومولا متولد شد، دهکده کوچکی که بهخاطر الهام بخشیدن به شاعر سوررئالیست ایتالیایی، ویتوریو بودینی، معروف است و همچنین برای اینکه تراکم جمعیتش کمتر از تعداد رستورانهایش است. او برای پاسخدادن به این سؤال که «واقعاً در زندگی میخواهید چهکار کنید؟» و همچنین برای فهمیدن اینکه آیا واقعاً اگر دروغ بگوییم دهان حقیقت دستمان را گاز میگیرد یا نه به پایتخت نقلمکان میکند. از آن زمان ۱۳ سال میگذرد و او هنوز پاسخی برای هیچ یک از آن دو پرسش نیافته است. در این فاصله، او بهعنوان گزارشگر در مجله اینترنتی «مردان و زنان ارتباطات» فعالیت کرده، با «گلا - یک مجله ادبی در بحران» همکاری داشته.
الیزابتا پاسکا که ابتدا مدتها در وبلاگش مطلب مینوشت، در نگارش اولین رمان خود از شیوه روایتگری ترکیبی استفاده کرده است؛ یعنی بهکارگیری توأمان روای سومشخص و اولشخص. جالب اینکه در فصلهای مختلف کتاب روای اولشخص از زبان شخصیتهای مختلف داستان سخن میگوید و با این تکنیک نویسنده به خواننده امکان میدهد که وارد دنیای درونی آن شخصیتها شود و با آنها همذاتپنداری کند.
بخشهایی از کتاب برای رفتن به آن دنیا خیلی زود است
او یک دختر است. توانستهام دوباره روی پایم بایستم و حالا میتوانم بادقت تماشایش کنم: پیادهرو هنوز کاملاً خلوت است، فقط من و او هستیم، در حال حاضر هیچ رهگذری نیست، فقط ترافیک شدید آنسوی خیابان و دو دوچرخه که با زنجیر آهنی به تیر چراغ متصلاند. ده متر جلوتر، ائودی سیاهرنگ با لوگوی چهار حلقهاش هنوز در ردیف دوم پارک شده است. میدانم که این انزوای ناهنجار چندان نخواهد پایید، بهزودی کسی از ساختمان، یا مغازهای بیرون میآید، از گوشه خیابان میپیچد، از عرض خیابان میگذرد و ما را میبیند. بهزودی اولین شاهدان جنایت در صحنه حادثه جمع میشوند و آنوقت دیگر هیچ پناهی نخواهم داشت. دلم میخواست با سرعت میزدم به چاک، اما با اینکه احساس میکنم مانند دوران طلایی روی فرم هستم، به دلایلی قادر به حرکت نیستم، انگار پاهایم به زمین چسبیدهاند و تمام بدنم تحتتأثیر امواج جسد این مرده زیر پایم است. چه نفرتانگیز، وحشت میکنم. البته نه برای خودم، بههرحال فقط آدمهای عوضیاند که پس از ارتکاب چنین عمل وحشتناکی، فلنگ را میبندند.
چیزی که مرتعشم میکند، فقط بدن خردشدهای است که تا چند لحظه پیش دختری زنده بود، اما الان لهولورده شده و چیز وحشتناکی است بر روی آسفالت؛ بیشتر شبیه کبوتر مردهای است که توسط مرغ دریایی وحشی تکهتکه شده باشد تا یک انسان. دو زن میانسال دارند بهطرف ما میآیند که دستهایشان پر است از کیسههای پلاستیکی، لابد پس از خرید از هایپرمارکت دارند به خانه برمیگردند. تندتند با هم حرف میزنند و نخودی میخندند، دستکم تا پیش از آنکه فاجعه دردناک، گستاخانه و خشونتبار در حوزه دیدشان قرار گیرد. آنها پانزده متر با نقطة سقوط فاصله دارند، ما را که میبینند کیسههای خریدشان را روی پیادهرو میاندازند و همزمان شروع به جیغ زدن میکنند، یکیشان فرار میکند و دیگری به زانو میافتد و مثل دختربچهای وحشتزده هقهق گریه میکند. نباید منظره قشنگی بوده باشد. راستش را بخواهید، رویهمرفته حتی آنها هم تأثیر زیادی بر وضعیت ما نمیگذارند. اگر آن پسر اسمارت سوار ناگهان ترمز نمیکرد و خطر تصادف زنجیرهای بزرگی را به وجود نمیآورد، احتمالاً در آنسوی پیادهرو، جریان حرکت اتومبیلها کاملاً بیاعتنا به روند وقایع ادامه داشت. پسر از اتومبیل پیاده میشود، آن را مثل سنگریزهای فلزی در جریان رودخانه، وسط خیابان رها میکند و به سمت ما میآید. خیال میکردم رانندگان دیگر به او اعتراض کنند، اما هیچ اتفاقی نمیافتد. او بیآنکه کسی مزاحمش شود، در فاصله کمتر از دو متری ما میایستد و به ما، یعنی به من و آن دختر، زل میزند. تلفن هوشمندش را در میاورد، عکس میگیرد، سپس برمیگردد، سوار اتومبیل میشود و مثل برق میرود.
حجم
۱۵۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۶ صفحه
حجم
۱۵۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۶ صفحه