کتاب ایستگاه آخر
معرفی کتاب ایستگاه آخر
کتاب ایستگاه آخر مجموعه داستانهای کوتاهی نوشته کتایون انصاریفرد است که در انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است.
مجموعه حاضر در سال هزار و سیصد و هشت و چهار نوشته شده است. شخصیتها همه برخاسته از دل جامعه هستند. شخصیتهایی که هرکدام درگیر نوعی بحران در درون خود هستند. این مجموعه داستان و شعر با چند داستان کوتاه دیگر در سال هزار و سیصد و هشتادوشش به مرحله کشوری جشنواره جوان خوارزمی راه یافت.
داستان پریشان از این مجموعه، که به نظر هیئت داوران بسیار عمیق و تأثیرگذار بود، اکنون رمانی سیصدوچند صفحهای است که به زودی به چاپ میرسد. آنچه از پریشان در این مجموعه داستان میخوانید یک فصل از شش فصل رمان پریشان است.
خواندن کتاب ایستگاه آخر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران داستان کوتاه فارسی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب ایستگاه آخر
هنوز چند هفته از زندگی مشتركمان بیشتر نگذشته بود كه نادر برای رام كردن موجودی وحشی، چوب به دست گرفت. بدترین روزهای من آغاز شده بود و من فقط به درس فكر میکردم. طوری كه نمرهای كمتر از بیست، نداشتم. همه به وجد آمده بودند. میدانستم كه رسوا شدهام. از نظر همه؛ من پارسال به خاطر شوهر درس نمیخواندم؛ ولی حالا به آرزویم رسیده بودم. دختر شهوتی چهاردهساله! برای نادر درس و مدرسه مثل یك رقیب بود؛ برای همین اولین اقدامش، تعطیلی مدرسه برای من بود. نادر خیلی زود، زودتر از آن که من فرصتی برای تجربه زندگی جدیدم به دست آورده باشم، مرا به زندگی در دنیایی که به گمان خودم از آن فرار کرده بودم، بازگردانده بود. مثل برهای که از کشتارگاه به فروش رفته تا در خانهای قربانی شده باشد. من به طرزی کاملاً ابلهانه تسلیم شده بودم با این حال نمیخواستم به خانه و نزد خانوادهام برگردم. هیچکس نمیتوانست دخالتی كند؛ حتی شعله. شوهرم بود. مرد زندگیام بود. اینگونه مصلحت دیده بود. من بدون هیچ فکر و تلاشی برای تغییر آن موقعیت زجرآور، در خانهی نادر به سر میبردم. نمیدانم قدرت تمرکز افکارم را نداشتم یا دیگر به خودم اعتماد و اعتنایی نداشتم. شاید هم نمیخواستم به خانهای برگردم که تنها وظیفهاش طی تمام سالهای زندگیام، صرفاً حفاظت فیزیکیام از مخاطرات طبیعی و آسیبهای انسانی بود. این هم بهنوبهی خود نوعی تسلیم بود. من تسلیم شده بودم؛ درست از آن روزی که فرهاد بیهیچ اعتنایی رهایم کرده بود. از آن روز که بهیقین رسیده بودم که جایی در زندگی و قلب فرهاد برای من نبود. من برگ خزان خوردهی نحیفی بودم که شاخهی زندگیام مرا پس زده و از خود جدا کرده بود و اکنون بر باد و در باد رفته بودم. آیا بعد از فروافتادنم از شاخه، مهم بود کجا میروم و چه میشوم؟ اصلاً مگر میتوانستم خودم سرنوشت خودم را رقم بزنم؟ اکنون پندار و باور من پژمرده بود. فرهاد رفته بود. نادر به زبان میآورد که عاشق من بود. کدام عشق؟ عشقی غیرمنطقی، غیرمعقول. عشق بهظاهر زیبای من؛ در صورتی كه روحم را بهشدت سركوب میکرد. گاهی نوازشم میکرد. گاهی كتك و بد و بیراهه. مثل یك قناری اسیر؛ در قفس خانهی پرزرقوبرقش، زندانیام كرده بود. من دنیای خودم را داشتم. خلوت خودم را میخواستم. یک روز که باز به سرش زده و مرا آزار داده بود؛ لباسهایم را تنم كرد و با چربزبانی و خودشیرینی گفت: «نیاز به تفریح داریم. باید خانهی شعله برویم». البته دلخوشی از خواهرم نداشتم. خواهری که با استدلالهای به قول خود، منطقیاش مرا در چنگال آن زندگی انداخته بود. هر چه بود، آنجا، بهتر از نشستن در خانه بود. بهعلاوه آنجا به فرهاد نزدیك بودم؛ گرچه رفتهرفته خود را به زندگی نادر تسلیم میکردم. بین راه سعی میکرد به من بفهماند كه دوستم دارد؛ ولی مثل همیشه حوصله نداشتم زیاد صحبت كنم؛ برای همین سیلی محكمی به گوشم زد. همه در سالن مجلل و مزیّن خواهرم به فرشها و مبلمان طلاییرنگ، نشستیم. كمی آرام شدم؛ چون خانهی خودم نبود. در آن كابوس خانه نبودم. به بهانهی خواب به اتاق رفتم تا دمی تنها باشم. به یاد گذشته، سركی به قفسهی كتاب شعله و مهران كشیدم. هنوز كنجكاوی گذشته در ذاتم بود. چند كتاب را برداشتم و ورق زدم. به ناگاه چشمم به کتابی افتاد که روزهای آخر به بهانهی آموزش کامپیوتر از فرهاد گرفته بودم؛ تا بلکه این موضوع سبب ادامهی ارتباط و در نتیجه ادامه زندگیام با فرهاد شود. آن روز که کتاب را تحویل گرفته بودم؛ آنقدر افسرده و غمگین بودم که بهکلی یادم رفته بود با آن کتاب چهکار کردهام. حالا تنها یادگار عشق نافرجامم به چشمم خورده بود. با آهی کشدار کتاب را تندتند ورق زدم. تکه کاغذی لای کتاب نظرم را جلب كرد. چه میدیدم؟ چی شده بودم؟ نمیدانم چرا با وجود همهی مشكلات و سختیهایی كه در طی آن چند سال زندگی، كشیده و دیده بودم؛ آنقدر احساس شكست، ناامیدی و سرخوردگی نكرده بودم. تنها، بیکس، رسوا. شعله مرا به خاطر كدامین گناهم چنین مجازات كرده بود؟ باد میوزد و دختری کشیده قد و تکیده بر تنه بیدی کهنسال، تکیه داده بود و غروب غمانگیز قله دور را مینگریست. بهرسم عادت همیشه؛ هر غروب برای دمی هم که میشد بر تنهی تنومند بید کهنسال جلوی دفتر کار فرهاد، تکیه میدادم. طرهای از موهای موجدار و بورم را بر روی صورتم رها میکردم و با خندهای ملیح و مبهم، رد خورشید خسته از هیاهو را بر قلههای دوردست و ابرهای سرگردان تا بینهایت میگرفتم و میگرفتم. تکرار این عمل برای من، یک انگیزه بود. سعی میکردم فرهاد را افسون کرده و به دام خود بکشانم. حال تصویر خودم را میدیدم. فرهاد هرگز اهل شعر و شاعری نبود؛ فقط ترانههایی را که گوش میداد، برای خودش مینوشت. این عادت همیشگیاش بود. تمام فضای سفید اطراف آن تصویر پر شده بود از ترانههایی که دوست میداشتم. قلبم تندتند میتپید. با همان حال پریشان و آشفته کتاب را ورق زدم. نیمی از صفحات سفید کتاب را برایم ترانه نوشته بود و در پایان همه نوشته بود؛ برای شکوفه عزیز. چه كیفر وحشتناکی! گویی دو سطر آخر آن نوشتهها، با صدای فرهاد در گوشهایم میپیچید. «شکوفهی عزیز، تو... من خیلی تو را دوست دارم. تو بهترین هستی. تو...» قفسهها را زمین انداختم و با تمام وجود با سکوت شکننده درونم فریاد زدم. به خاطر همهی بدبختیهایم. به خاطر همهی تلخیهای زندگیام. به خاطر پدرم. به خاطر بابایم. به خاطر سرپرستم. به خاطر بیکسیام. این بار هم با صدای بلند در دلم، پدرم را صدا كردم: بابا! بابا! بابا چرا؟
حجم
۸۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۸۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه