کتاب رستم و اکوان دیو
معرفی کتاب رستم و اکوان دیو
داستان رستم و اکوان دیو اثر مرجان فولادوند از مجموعه نامه نامور نوشته در انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برای گروه منتشر شده است.
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که در سال ۱۳۴۴ پایهگذاری شد، گستردهترین شبکه کتابخانههای کودکان و نوجوانان را دارد و از برجستهترین تولیدکنندگان کتاب کودک است. این سازمان علاوه بر کتاب، محصولات فرهنگی دیگری مانند فیلم و سرگرمیهای سازنده و موسیقی نیز برای کودکان تولید میکند.
درباره کتاب رستم و اکوان دیو
نامه نامور، برگزیده دوازده جلدی از داستانهای شاهنامه حکیم ابولقاسم فردوسی شاعر و حماسه سرای قرن چهارم هجری ایران است. این مجموعه با نثری ساده و امروزی برای کودکان و نوجوانان روایت شده است. در این مجموعه تلاش شده تا داستانها و حکایات مشهور شاهنامه با نثری ساده و امروزی روایت شود. این جلد از کتاب به نبرد رستم و اکوان دیو اختصاص یافته است .استفاده از تصاویر جذّاب و مرتبط با داستانها، از ویژگیهای شاخص این مجموعه است. هدف از گردآوری این مجموعه، آشنایی بهتر کودکان و نوجوانان این سرزمین با داستانهای کهن ایرانی، به خصوص حکایات شاهنامه فردوسی بوده است.
خواندن کتاب داستان رستم و اکوان دیو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان بالای پانزده سال مخاطبان این مجموعهاند.
بخشی از کتاب رستم و اکوان دیو
چوپان هراسان، بیدار شد. چشمهایش را باز کرد. صدای فریاد گوسفندان دشت را پر کرده بود. فکر کرد هنوز خواب است؛ اما نه بیدار بود. با شتاب برخاست. جانوری عجیب و قوی هیکل دید که میان گلهی گوسفندان ایستاده است و دست دراز میکند و هر گوسفندی را که برمیدارد قورت میدهد. با چوب دستیاش سوی او دوید و فریاد زد:«شنیده بودم که این اطراف هستی. چرا زور می گویی؟ چرا گوسفندانم را می خوری؟ چرا با اسبان قوی میجنگی و آن ها را نابود میکنی؟ تو کیستی؟ تو چیستی؟»
جانور قوی هیکل نعرهای از ته جان سر داد و دستش را سوی چوپان دراز کرد. چوپان در پناه تخته سنگ بزرگ پنهان شد. چوپان فریاد زد: «باید پهلوانی به جنگ تو بیاید، با شمشیر و کمان و کمند. از من که تنها یک چوب دستی در دست دارم، کاری برنمیآید. و زورمندی نیست اگر بخواهی با یک چوب دستی در بیفتی»
جانور فریاد زد:«منتظر میمانم. برو و پهلوانت را به این جا بیاور. شمشیر و کمان و کمند هم حریف من نمیشوند».
همه جا ساکت شد. چوپان از پس تخته سنگ سرک کشید. خبری از آن جانور زشت قوی هیکل نبود. گله تار و مار شده بود و چوپان اندیشید که چه کند. صدای شادی به گوش میرسید. کیخسرو و جنگاوران و سرداران دربارش، مجلسی داشتند که هر کس در آن از هر گوشه سخنی میگفت و شادی برقرار بود. کیخسرو رو به اطرافیانش کرد و گفت:«یزدان را شکر که ایران در آرامش است و همه چیز برقرار. نه کسی گلایهای دارد و نه کسی اندوهی» سرداران و جنگاوران یک صدا گفتند:«و این ها همه از درایت کیخسرو است.« کیخسرو گفت: «و از دلاوریهای شما. پس شاد باشید و شادی کنید که این مجلس برای سپاس از شجاعت شماست.« هنوز حرف کی خسرو به پایان نرسیده بود که نگهبانی وارد مجلس شد. نگاه کیخسرو و اطرافیانش سوی او چرخید. ناگاه دل کیخسرو فرو ریخت و با خود اندیشید، شاید لشکری از دشمن به ما حمله کرده است و او میخواهد آگاهمان کند. آن گاه سوی نگهبان رفت و گفت:«چه اتفاقی افتاده است که مجلس ما را به هم زدی؟»
نگهبان زانو زد و پوزش خواست: «جانم به فدایت، چوپانی برای دیدار شما اصرار دارد. هر چه میگویم، گوش نمیکند. گلهاش را از دست داده است و نالان است.« کی خسرو، متعجب گفت:»چگونه گله اش را از دست داده است؟ همه جا در آرامش است. باید بدانم.»
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۴ صفحه
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۴ صفحه