دانلود و خرید کتاب هستم اگر می روم محمدرضا سرشار
تصویر جلد کتاب هستم اگر می روم

کتاب هستم اگر می روم

امتیاز:
۲.۶از ۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب هستم اگر می روم

کتاب هستم اگر می روم نوشته محمدرضا سرشار است. کتاب هستم اگر می روم مجموعه سه داستان برای نوجوانان است که انتشارات سوره مهر منتشر کرده است.

درباره کتاب هستم اگر می روم

این کتاب مجموعه سه داستان با نام‌های  «خانم بزرگ»، «پس از سه روز» و «هستم اگر می‌روم» است. کتاب هستم اگر می‌روم اولین بار در سال ۱۳۶۰ برای نوجوانان منتشر شد و به عنوان کتاب برگزیده نوجوانان سال ۱۳۶۱ معرفی شد، از این کتاب تا این لحظه ۶۷۱۰۰ نسخه منتشر شده است. 

هستم اگر می‌روم که نام کتاب از این داستان گرفته شده است، ماجرای پنج نوجوان به نام‌های احمد، کریم، فریبرز، صفدر و راوی است که در سال سوم یک هنرستان فنی در شیراز تحصیل می‌کنند. داستان پیش از انقلاب روایت می‌شود. 

خانم بزرگ ماجرای یک مادربزرگ مهربان و عجیب است که راوی خاطراتش با او را بازگو می‌کند، داستان مادربزرگ مهربانی که قلیانش ترک نمی‌شده و حواسش به نوه‌هایش بوده. در این کتاب هر خواننده‌ای ناخودآگاه خاطرات مادربزرگش را به‌خاطر می‌آورد. 

داستان پس از سه روز در یک خانه قدیمی روایت می‌شود، مرد جن‌گیری پیش صاحب‌خانه راوی آمده است و به دنبال پسر نابالغی برای کاری خاص می‌گردد. داستان روایتی جذاب دارد.

خواندن کتاب هستم اگر می روم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام نوجوانان علاقه‌مند به داستان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب هستم اگر می روم

فقط تنباکوی برازجانی می‌کشید. حتی، از بوی تنباکوی کاشانی هم بدش می‌آمد. اگر با قلیانی قبلاً تنباکوی کاشانی کشیده بودند، دیگر لب به آن قلیان نمی‌زد. و من گیج بودم که تنباکوی برازجانی با کاشانی چه فرقی دارد؟!

خواهر کوچکم یک تختهٔ مکعب مستطیل‌شکل‌ِ کلفت، نمی‌دانم از کجا پیدا کرده بود، و رویش نوشته بود: «زیرقلیانی‌ِ خانم‌بزرگ.» خانم‌بزرگ، همیشه هنگامِ قلیان کشیدن، این تخته را با خرسندی آشکاری که از چشمهایش خوانده می‌شد، می‌گذاشت زیر کوزهٔ قلیانش.

خانم‌بزرگ، صبحها زودتر از همه ـ برای نمازـ بلند می‌شد. بعد که نمازش را می‌خواند، یکی‌یکی ما را صدا می‌زد. هیچ‌وقت بعد از نماز صبح نمی‌خوابید: قلیانش را چاق می‌کرد. تختهٔ مخصوص را زیرش می‌گذاشت. سرِ جای همیشگی ـ بالای اتاق ـ می‌نشست. و صدای قُل‌قُل و دود قلیانش، فضای اتاق را می‌انباشت.

همیشه صبر می‌کرد تا ما صبحانه بخوریم. بعد، یک تکه نان شب‌مانده ـ به‌اندازهٔ یک کف دست ـ لوله می‌کرد؛ و همان‌طور که به قلیانش پُک می‌زد ـ با دست ـ تکه‌تکه از نان جدا می‌کرد و به دهان می‌گذاشت. و مدتها گرفتار نرم کردنش بود.

دندان نداشت. فقط چند تایی استخوان گرد، که به ریشهٔ دندان بیشتر شبیه بود تا دندان، در دهانش خود می‌نمودند. هرچه بابا اینها اَزَش می‌خواستند که دندان مصنوعی بگذارد، حاضر نمی‌شد. وقتی بِهِش اصرار می‌کردند، می‌گفت: «وَ...ی! اگر از گرسنگی هم بمیرم، دندان مصنوعی نمی‌گذارم... آدم اُقش می‌گیرد.»

چشمهایش هم ضعیف بود. هروقت می‌خواست دوخت و دوز کند، ما سوزن را برایش نخ می‌کردیم. دکتر بِهِش عینک ذره‌بینی داده بود؛ اما هیچ‌وقت نمی‌زد. از عینک، بدش می‌آمد.

هم او بود که نماز خواندن را ـ در هشت‌سالگی ـ به من آموخت؛ و چه با حوصله!

ماه رمضان که می‌شد، با آنکه مدتها بود نمی‌توانست روزه بگیرد، سحرها، پا به پای بقیه بیدار می‌شد. مرا هم، که کلاس دوم دبستان بودم، بیدار می‌کرد، تا سحری بخورم. می‌گفت: «ننه، تا ظهر هیچ چیز نخور. اذان ظهر را که گفتند، افطار کن. آن‌وقت، فرشته‌ها این نصفه‌روزها را به هم می‌دوزند. آخر ماه می‌شود پانزده روز تمام. چون بچه‌ای، خدا اَزَت قبول می‌کند.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۴۸ صفحه

حجم

۳۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۴۸ صفحه

قیمت:
۱۶,۰۰۰
۸,۰۰۰
۵۰%
تومان