دانلود و خرید کتاب بخشنده مانند نور طیبه انگزبانی
تصویر جلد کتاب بخشنده مانند نور

کتاب بخشنده مانند نور

معرفی کتاب بخشنده مانند نور

کتاب بخشنده مانند نور شامل داستان‌هایی اجتماعی و اخلاقی از دو نویسنده است که در دو بخش داستان‌های کوتاه نوشته شده است. بخش اول مربوط به داستان‌های نویسنده اول، طیبه انگزبانی، با عنوان  «دل خون» و بخش دوم از لیلا فرزادمهر با عنوان «از میان هزاران فکر لولنده» است.

درباره کتاب بخشنده مانند نور

فهرست داستان‌های این کتاب عبارت است از:

بخش اول: داستان هایی از بانو انگزبانی: دل خون / شکلات تلخ / دمپایی ابری / حریم عشق / دنیا به سازم نرقصید / زنانگی‌اش را با آتش شعله ور کرد / کابوس یک رویا / ۵۵سالگی / کفش‌هایت را بده کمی با آن‌ها قدم بزنم / روان‌پریش از دیوار پرید

بخش دوم: داستان هایی از لیلا فرزادمهر: از میان هزاران فکر لولنده

اشک شوق، لبخند حسرت / پساکرونا / چشمانم بسته بود / دیدگاه رهگذر / ناجوانمردانه / رز سیاه / زندانبان پشت در ماند / سرزمین چلچله‌ها / آرامش کجاست / آغاز بی پایان / دروغ کوچک، اشتباه بزرگ / عمه بی بی و نرگس / معصومه؛ معصومه / تا وقتی‌که زنده‌ایم، نَمیریم / تشویش سوت قطار / کودک آینه / گل‌های بهار نارنج فرش / یک نخ سیگار / وداع

کتاب بخشنده مانند نور را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به علاقه‌مندان به داستان‌های اخلاقی و آموزنده پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب بخشنده مانند نور

دنیا به سازم نرقصید

با پاهای بی‌رمق، مقنعه‌ای شل، مانتویی آویزان، کیفی که به زور روی شانه‌اش مانده بود را با خود به این اتاق و آن اتاق میبرد، پله‌های دادگاه را به طرف طبقه پایین طی می کند

به هیچ عنوان نگاهش از موزاییک‌های طوسی چرک کف دادگاه بلند نمی‌شود

صدای همهمه بیشتر شده اما او هنوز غرق در افکار خویش است، نفسش بالا نمی‌آید، به طرف پنجره سالن میرود و از پنجره سر خود را بیرون می کند بی‌توجه به نگاه‌های اطرافیان، ریه‌هایش را از هوای تازه پر می کند و به فضای سبز بیرون ساختمان خیره می‌شود.

به راستی چه شد؟!

چرا برای طلاق دادنم هم نیامد؟ چه زمانی انقدر بی‌ارزش شدم؟ زن و مردی را میبیند که دست در دست قدم میزنند، به آنها زل میزند از خود میپرسد چرا دست همدیگر را اینقدر محکم فشار می‌دهند؟

کمی آن‌طرف‌تر، دختر و پسری جوان که در آغوش هم گم شده‌اند توجه‌اش را جلب می کند

یاد ده سال پیش افتاد، اولین قرار عاشقانه‌اش با همسرش، خنده‌های بی‌دلیل، هدیه‌های بی‌مناسبت، پوشیدن لباسهای هم‌رنگ، آن همه عشق و وابستگی چه شد؟ مادربزرگ راست می‌گفت گاهی از خوشی زیاد آدمها چشم می‌شوند... در همین افکار بود که با صدای گریه زنی، به خودش آمد

بار دیگر با حسرت دختر و پسر را تماشا کرد

_ خانم احمدی خانم احمدی؟!

_ بله

_کار شما تمومه طلاق غیابی شما صادر شد، نفر بعدی بیاد تو

بند کیفش را روی دوشش میزان می کند، با دستش موهای ژولیده‌اش را زیر مقنعه‌اش مرتب می کند

آه بلندی می‌کشد و خیره به موزاییک‌های سالن به طرف در خروجی می‌رود.

...

آغاز بی پایان

مهری دچار بیماری مهلک این روزها شد. او را به بیمارستان رساند ولی پیشرفت بیماری از حرکات شتاب‌زده آن‌ها سریع‌تر بود و توانست او را با تمام مهر و محبت به کام خود بکشد.

نزدیک چهل روز است که در فراق او زاری می‌کرد، تاب این دوری برایش هر لحظه سخت‌تر می‌شد. خودرابه پنجه ناهموار سرنوشت می‌سپارد هر روزش را سیاه می کند.

صبح صدای مهربان مهری را شنید"مرد پا شو نان تازه بخرتا صبحانه را کنار پنجره بخوریم ببین گنجشک‌ها پشت پنجره دانه می‌خورند، می دونی که دوست ندارم صبحانه را تنها بخورم". در رختخواب کمی خود را پیچ‌وتاب داد و به سمت صدا برگشت چشم‌ها را نیمه‌باز کرد؛ فقط جای خالی و اتاق پر از سکوت را دید که تنهایی‌اش را فریاد می‌زد. اشک‌های جاری از گوشه چشم‌ها، خود را به لبه متکا رساندند. از جا بلند شد و فاتحه‌ای نثار همسر وفادارش کرد. به سمت آشپزخانه رفت و صدای بی‌صدایی را شنید. کتری خاموش روی اجاق و ظرف‌های نشسته شب گذشته به او خودنمایی کردند.

دستی به‌صورت و ریش‌های بلندش کشید و آهی از ته سینه نثار پنجره خالی کرد. پشت پنجره دیگر گنجشکی نبود. سکوت خود را به پشت پنجره رسانده بود و با ضربات مهلکی قصد نابودی او را داشت. کتری را روشن کرد، چای را دم کرد. قدری پنیر ونان بیات چند روز قبل را سر میز گذاشت. همیشه اولین لقمه را مهری برایش آماده می‌کرد. به پنجره خیره شد گل‌های داخل گلدان هم مثل او زرد و غمگین و پژمرده بودند. پارچ آب را پر کرد به گل‌های تشنه محبت قدری رسید برگ‌های زردشان را از شاخه جدا کرد.

به داخل برگشت تا این سکوت را ترک کند. لباس پوشید و خود را به داخل کابین آسانسور رساند. تا بسته شدن در آسانسور به در واحد خیره شد شاید مهری کیف یا سوئیچ جامانده را با چاشنی لبخند در جلوی در تکان دهد. در کابین با حرکات کش‌دار بسته شد.

دکمه پارکینگ را زد کابین با صدای بدی شروع به حرکت کرد. تکان‌های شدید و ضربات مهلکی که از دیوارها برجانش فرود می‌آمدند، تمام لحظات زندگی را برایش مرور کرد. دستهارا روی سر گذاشت به تصور زلزله خود را از آسیب جدی حفظ کند.

تکان‌ها با رسیدن به پارکینگ قطع شد. سعی کرد در را باز کند که درد مانند برق از تمام کتف و دست راستش به سلول‌های مغزی رسید. با دست دیگر به‌سختی در را باز کرد وخود را به بیرون رساند. با سروصدای ایجادشده همه همسایه‌ها به پارکینگ رسیدند و او را باحالی نزار به بیمارستان رساندند. کتف شکسته را با کج سفید و باندآژ ثابت کردند. بچه‌ها هراسان خود را رساندند. دختر اشک‌هایش را بی‌وقفه می‌چکاند و پسر اطرافش پروانه‌وار می‌گشت. قرار شد اورابه خانه دختر ببرند که مانع شد. عطر مهری هنوز در خانه می‌پیچید نمی‌توانست بدون یاد و عطر او بخوابد.

صبح روز چهلم مهری، برای چکاب به بیمارستان مراجعه کرد. دکتر دارویی را تجویز و تزریق کرد. درد بی‌کسی بیش از همه دردهایی که می‌کشید آزارش می‌داد. وقتی‌که تزریق انجام می‌شد به قطرات سرم که وارد رگ‌هایش می‌شد خیره شد در لحظه از خدا خواست اورابه مهری برساند، فقط مهری‌اش می‌دانست دردش را چطور درمان کند. تزریق نادرست او را به سمت مهری هل داد. بعد از ساعتی تلاش بی‌ثمر کادر پزشکی دست‌های مهری را گرفت و باهم سفر بی‌بازگشت را آغاز کردند.

بانو🙃
۱۴۰۱/۰۶/۱۶

کتابی زیبا و خواندنی

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۸۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۰۸ صفحه

حجم

۸۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۰۸ صفحه

قیمت:
۶,۰۰۰
تومان