کتاب هنر عشق
معرفی کتاب هنر عشق
هنر عشق مجموعهای از قطعات ادبی و اشعار نوشته اسدالله جوانبخت است که در انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است.
خواندن کتاب هنر عشق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به شعر و قطعات ادبی
بخشی از کتاب هنر عشق
گفتی به تمسخر به من ای شیخ که مستی
صدبار چرا توبه نمودی و شکستی
از باده چه دیدی که چنین مست و خرابی
خلقی ز تو پُرسان و تو خود باده پرستی
ای شیخ زِ این باده مجو حال نزارم
خود نیز ندانی که به دنبال چه هستی
عشق است که دل برده زِ من، وای چه دردی
عاشق نشدی، داغ ندیدی، نشکستی
چون حاجب و داروغه به تعزیر من ویار
هر روی نظر کردمش آن روزنه بستی
غافل که من از روزن دل چشم چراندم
با نرگس دل مستم و تو سنگ غم هستی
فارغ به تو آن راز عیان کرد و دریغا
بیهوده بر این تخت مجازات نشستی
******
مام و فرزند
در حسرت این جهان فانی
صحّت ز کفت شد و جوانی
از غصه حُجره و زراعت
درد است بهای زندگانی
جهل است نشان آدمیّت
از چون وچرای خود چه دانی
از دولت دیگران غمینی
تا باعث بُخل دیگرانی
در خاک بسوزی و بسازی
او مام، تو همچو کودکانی
گفتی تو به یار خود اَرانی
پاسخ به تو داد لَنتَانی
فارغ نشود مراد حاصل
چون زاده به خاک و آب ونانی
****
دُردیکشان
مستان به هم آیید به خم باده ناب است
شادابیِ ما اهل نظر جام و شراب است
گر بنده عشقی بنشین کنج خرابات
میخانه نشین فارغ از رنج و عذاب است
زاهد چو به محراب لبی باده ننوشد
چون تشنه پی آب به دنبال سراب است
ناخورده در این مُصحف محفوظ چه جویی
در مکتب ساقی به می آلوده جواب است
دوشم به در میکده از یار شنیدم
وز برکت می، خانه ابلیس بر آب است
ای اهل ریا معتکف از بهر ثوابید؟
یک شب به خرابات چو صد چله حساب است
فارغ هم هی عمر به می ساز وضو را
با دُردِکِشان رو به جماعت که ثواب است
*****
ایران ما
من عاشق ایرانم، گهوارة فرهنگ است
در دامن پرمهرش، صد ایل و دو صد رنگ است
این خاک پر از خون است، قالیچه ی زرگون است
خاری است به چشم دون، شیری است که در جنگ است
طاق مدنیّت را چون سنگ و ستون باشد
کوه و چمن و رودش، چون شعر و نماهنگ است
هر بار زمین خوردیم، او خاست ز خاکستر
او مادر و ما فرزند، دل داده و دل تنگ است
ایمان و طریقت را، او ریشه و آوند است
درگاه خرد را او، دیباگر ارژنگ است
در دایره مینا، او سهم من و ما شد
تاج است و همه شاهیم، تخت ایست که اورنگ است
فارغ چو از این دلبر، یاری شده با دیگر
هر جا که شود ساکن تا هست دلش تنگ است
******
جام بلا
بر ما چو نظر کنی تو یارا
یک جو نخرم کوه طلا را
ما بر سر قول خویش هستیم
کافیست نظر کنی تو ما را
یک غمز هی تو عیش بُتان است
بر زُلف بزن باد صبا را
این سلسله جنبان که تو داری
در هم فکند زُهد و ریا را
از عشق نموده ام تمنا
او داد مَر این جام بلا را
هرچند که من خراب عشقم
دل داشت تمنای شما را
فارغ به هوایت ای بت عشق
بشکست به خود بُتش نگارا
******
گرداب
هرگز مبند این چشم را، کو کار آذر می کند
سرها به مسلخ می برد، دل ها مُسَّخر می کند
بیند چو چشمانی دگر، با عشوه های پرشرر
زیروزبرها می کند، زاهد چو کافر می کند
بنیان عقل و عُرف را، در لحظه ای بر هم زند
رسوای شهر و شیخ را، باهم برابر می کند
چون عاشقی از جان ودل، بیند نگاری را خجل
خود را شراب کهنه و دل را چو ساغر می کند
در انتظار دیدن فرزند بر درگاه در
دریای عشقی را عیان، در چشم مادر می کند
سیر طبیعت چون کنی، چشمت چو عُشاقی دگر
نقاش این تصویر را، نادیده باور می کند
فارغ تو این گرداب را، آیینه دان بر جان و تن
آن را که در دل پروری، او نقش و منظر می کند
******
عاشق کُشی
گریان مجو، کین پاره تن رأسش کجا شد
شد تربت عُشاق و نامش کربلا شد
حیران چه ای کین سر چرا بر نیزه مانده
کو مشعل جاوید دین و انبیا شد
دانی چه دستانی گرفته رایت عشق
دیگر مگو عباس دستانش جدا شد
جهل مسلمانی پیمبر را کجا کشت
وقتی علیِ اکبرش بر نیزه ها شد
عالم سراسر می شود روزی عزادار
زان ظلم بی حدّی که بر خون خدا شد
گیرم گلوی عشق در مَسلخ بریدند
تا عرش زین عاشق کشی دیدی چه ها شد
فارغ خرابِ عشق و مولایش علی بود
عشقی دگر از ره رسید و مبتلا شد
******
کاف
باده زِ ناف خورده ام، مست شوم ولی نشد
دُردِه و صاف خورده ام، مست شوم ولی نشد
طلب ندارم زِ کسی، جز تو ندارم هوسی
تن به زَفاف خورده ام، مست شوم ولی نشد
غرقِ به باده و طرب، مُعتکفت شدم به شب
شب به طواف خورده ام، مست شوم ولی نشد
خال و خطت کشیده ام، لب به لبت چشیده ام
هم زِ شکاف خورده ام، مست شوم ولی نشد
از دل خویش خورده ام، هم کم و بیش خورده ام
هم به کفاف خورده ام، مست شوم ولی نشد
مست نگار گشته ام، برهنه یار گشته ام
هم به لحاف خورده ام، مست شوم ولی نشد
فارغ اضافه دم مزن، گام تو در عدم مزن
من که زِ کاف خورده ام، مست شوم ولی نشد
******
مُطَففین
نو چو نداری به سر، کهنه فروشی مکن
یوسف اگر نیستت، برده فروشی مکن
کم سخن و گوش دار، قبل سخن گوش دار
گر که نداری جواب، هرزه فروشی مکن
چون که خدای تو را، نیست خداباوری
رو به خدایت نما، قبله فروشی مکن
درگذر این جهان، هست بلندا و پست
چون که بزرگ آمدت، خرده فروشی مکن
گر که تو ساقی شدی، نرگس دل باده کن
از سر خُم باده زن، دُردِه فروشی مکن
تخت و کلاهی اگر شد به اَمانت تو را
نان و شرابی بده، عُقده فروشی مکن
فارغ اگر از نماز، گشت دلت بی نیاز
صِدق و صفا پیشه کن، سَجده فروشی مکن
حجم
۴۰۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۰ صفحه
حجم
۴۰۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۰ صفحه