کتاب روز عید اسکلت
معرفی کتاب روز عید اسکلت
کتاب روز عید اسکلت نوشته لیونورا کرینگتن و با ترجمه شادی سلطانزاده در انتشارات سیفتال منتشر شده است. این کتاب مجموعهای از داستانهای سوررئال با اتفاقات باورنکردنی است.
درباره کتاب روز عید اسکلت
روز عید اسکلت در ۱۹۳۹ بهعنوان بخشی از یک مجموعه داستان به نام مردی که اسکلتش را گم کرد نوشته شد. «دوشیزه،» «خرگوشهای سفید،» «اسب هفتم،» «زیرشلواری فلانل من،» و «بانوی تخم مرغی» از زبان اصلی فرانسوی توسط کترین تالبوت، مارینا وارنر، پال دوآنجلیس و خود کرینگتن به انگلیسی برگردانده و اولین بار در ۱۹۸۸ چاپ شدند.
این کتاب مجموعهای از داستانهای کوتاه و سوررئال است که حال و هوایی عجیب دارند، در این کتاب شما با زنی روبهرو میشوید که یک سینی استخوان دستش گرفته است، تا کسی که در یک جنگل گم میشود و به دیدار زنی عجیب میرود و یا شخصی با یک کفتار حرف میزند و از او میخواهد بهجایش به مراسم رقص و برود. این کتاب مجموعهای داستانهای عجیب و جذاب است که شما را با خود همراه میکند و دنیای حیرتانگیزی را برایتان میسازد.
خواندن کتاب روز عید اسکلت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی جهان پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب روز عید اسکلت
وقتش رسیده اتفاقاتی را شرح دهم که درپلاک ۴۰ پِست استریت شروع شدند. خانهها که سیاهیشان به سرخی میزد، طوری بهنظر میرسیدند که انگار از آتش لندن بیرون آمدهاند. خانهٔ روبهروی پنجرهام، پوشیده از حلقههای پراکندهٔ گیاهی رونده، درست مثل خانهای طاعونزده که پشتبندش گرفتار زبانههای آتش و دود شده باشد، خالی از سکنه بهنظر میرسید. تصوری که از نیویورک داشتم، این شکلی نبود.
هوا آنقدر گرم بود که وقتی میرفتم بیرون و در خیابانها بودم، تپش قلب میگرفتم، بهخاطر همین مینشستم و خانهٔ روبهرویی را ورانداز میکردم و گاهگداری آبی به صورت عرق کردهام میزدم.
پِست استریت هیچوقت روشنایی خیلی زیادی نداشت. همیشه اثری از دود آنجا بود که دید را ضعیف و تار میکرد اما هنوز هم میشد خانهٔ روبهرویی را با حواس جمعی و حتا دقیق ورانداز کرد. از این گذشته، چشمهای من همیشه خیلی خوب کار کردهاند.
چندین روز بود که میپاییدم در خانهٔ روبهرو حرکتی ببینم اما چیزی در کار نبود. آخر، بنا کردم به آزادنه لختشدن جلوی پنجرهٔ بازم و انجامدادن خوشبینانهٔ تمرینهای تنفسی در آن هوای گرفتهٔ پِست استریت. لابد اینکار ریههایم را به سیاهی خانهها کرده است.
یک روز عصر، موهایم را شستم و بیرون روی سنگ هلالی کوچکی که جای بالکن بود نشستم تا خشکش کنم. سرم را از میان زانوهایم آویزان کردم و مگس گوشتی را تماشا کردم که بین پاهایم داشت جسد خشکیدهٔ یک عنکبوت را میمکید. از لای موهای سیاهم بالا را نگاه کردم و در آسمان چیز سیاهی به چشمم خورد، اگر یک هواپیما بود، سکوت شومی داشت. موهایم را از هم باز کردم و درست بهموقع کلاغ بزرگی را دیدم که روی بالکن خانهٔ روبهرویی برق میزد. نشسته بود روی نرده و انگار از پنجرهٔ خالی به داخل خیره شده بود. بعد سرش را کرد زیر بالش، ظاهراً دنبال شپش بود. چند دقیقه بعد، از دیدن اینکه پنجرهٔ دو طاقه باز شد و زنی را به بالکن راه داد، زیادی جا نخوردم. یک سینی بزرگ پر از استخوان دستش بود که خالیاش کرد روی زمین. کلاغ با صدای جیغی از سر قدردانی پرید پایین و لابهلای غذای حال بههم زنش به اینور و آنور نوک میزد.
حجم
۳۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۶ صفحه
حجم
۳۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۶ صفحه
نظرات کاربران
کتاب ازترجمه خوبی برخوردار است ولی آیا ارزش ترجمه شدن و خوانده شدن را دارد ؟! قطعا ارزش خواندن ندارد۰