کتاب سینه ریزگاه
معرفی کتاب سینه ریزگاه
کتاب سینه ریزگاه زندگینامهای زیبا و جذاب از محمدعلی سامی با مقدمۀ دکتر حسن ذوالفقاری است که در نشر بید به چاپ رسیده است.
درباره کتاب سینه ریزگاه
سینه ریزگاه در ژانر خاطرهنویسی و خودزندگینامه قرار میگیرد. اما این اثر نهتنها داستان زندگی پرفراز و نشیب نویسنده است، بلکه تاریخ قطعهای از زمین و مردمان پاک و نجیب آن است؛ با زبانی سالم، داستانی، شیرین، جزئی نگر و گرم و گیرا.
سینه ریزگاه محلۀ خاطرات و خطرات است. محلۀ کودکی و بازی کردن و قدکشیدن. حالا پس از گذشت شصتودو بهار، نویسنده به آن سالهای دور و دیر نگاهی انداخته و تجربههایش را پیش روی ما گذاشته است.
زندگینامۀ خودنوشت یا «اتوبیوگرافی» با خاطرات و یادداشتهای روزانه و سفرنامهها، پیوستگی نزدیکی دارد. سینه ریزگاه خاطرهنویسی هم هست که نوعی حسب حال و اتوبیوگرافی به شمار می رود و گاه مطالبی دارد که در جای دیگر نمیتوان یافت.
نویسنده خاطرات خود را با قلمی زیبا توصیف و تشریح کرده است. از خلال این خاطره میتوان پی برد نویسنده در چه زمانی و چگونه زیسته است. وضعیت اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی آن زمان چگونه بوده است و بسیاری از نکتهها و دانستنیها و اطلاعات دیگر.
در خاطرهنویسی دست بهطور کامل باز است، اما دست باز کافی نیست، چشم باز و نگاه تیز و نو هم میخواهد. خاطرات شیرین و گاه تلخ زندگی، عواطف و احساسات دوران گذشته، ثبت تجربیات تکرارناشدنی همگی ثبت گذشتهها و لحظات زندگی است. مراجعه به این یادداشتها، تأثیر مثبت عاطفی و روانی دارد. گاه یک سطر از یک خاطره مربوط به سالیان دور، ساعتها آن خاطره را زنده در مقابل چشمان ما میآورد. خاطرات را با ثبت میتوان ماندگار و جاودانه ساخت، عبرت گرفت و درس آموخت.
به قول آندره مالرو «انسان انبان کوچک و حقیری از رازهاست» رازهایی که اگر ثبت و ضبط و ماندگار نشود از دست میروند.
خواندن کتاب سینه ریزگاه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به اتوبیوگرافی و خاطرات مخاطبان این کتاب اند.
بخشی از کتاب سینه ریزگاه
گرچه بیشتر مواقع نسیمی دلکش از سمت غرب میوزید و سینهریزگاه را در دامن پرطراوتش مینواخت، خانههای این محل که بر سینهکش دامنه کوه شهیدان تکیه داده بودند، وزش بادهای نیمهسرد را در بسیاری از مواقع، بهخصوص در فصل پاییز، بر سر و روی خود احساس میکردند. در یکی از این روزها که هنوز پا از ششسالگی بیرون نگذاشته بودم، سلّانهسلّانه و تلوتلوخوران، پابرهنه از ایوان به سمت پیشبام جلو رفتم. وزغوار بهاندازهای به پیش خزیدم تا اینکه به لب پرتگاه رسیدم. بادی دنبالهدار که از بام خانه عبور میکرد، اندام کوچکم را در تکانهای ناخواسته نامتعادل کرد. در این لحظاتِ بیتعادلی از پیشبام بر کف حیاط افتادم؛ درست جلو پیشبام و جایی در دو قدمی گاوی که روی اندام سنگینش ایستاده بود و سر در آخور داشت.
عجب روز نحسی در حال گذر بود؛ انگار عفریت مرگ در کمینه انتظار سرک میکشید تا من، این کودک پابرهنه را در منجلابی از بلا و دردی جانکاه سوق دهد. بدون اینکه بخواهم، نالههای کودکانهام، فضای حیاط کوچک را پر کرد. ابتدا کسی متوجه نشد که چه اتفاقی رخ داده است. فقط صدای خرتخرت ساییدهشدن علوفه زیر دندانهای گاوی که قرص و استوار روی پاهای خود ایستاده بود، با صدای گریه کودکانهام که در حیاط پرت شده بودم، تداخل مییافت و در تلاقی همدیگر یکی میشد. دقایقی و شاید کمتر از ربعساعتی که جیغهای کودکانهام بدون وقفه فضا را برآشفت، یقین داشتم که مادرم را پریشان و مضطرب کرد؛ از اینرو وقتی از پیشبام به حیاط نگاه کرد و متوجه شد که بر سر کودکش چه آمده، هراسان و آشفتهموی از پلهها سرازیر شد، خود را به داخل حیاط رساند و بدون اینکه متوجه شود، جیغی کشید که تا کوچه و حوالیِ سینهریزگاه فرا گرفت. همسایه دیواربهدیوار از زن و مرد و بچههای ریز و نیمقد، هرکدام در قامتی و حالتی سررسیدند تا بفهمند چه اتفاقی افتاده است.
بعد از مادرم، اولین کسی که بالای سرم رسید شکرالله بود؛ مردی که در خوببودن همسایگی تا نداشت. قد و قامت بلند و صورت سیهچرده و شانههای پتوپهنش نشان میداد کارگر پرکار و توانمندی است که مانند پدرم خود را عیالوار کرده بود، اما بهرغم بیسوادی، از نمادهای زندگی خانوادگیاش برمیآمد که بایستی افکار ملیگرا، ولو کمرنگی داشته باشد. نام یکی از فرزندانش را ایران گذاشته بود و بعدها نام دختر دیگرش را توران و پسرش را هم اسفندیار.
مادرم در تبوتاب هولناکی همچنان بر سر و روی خود پنجه میزد و جیغ و نالههای خراشگونهاش فضا را از هم پارهپاره میکرد. تهماندههای یاد آن لحظات، بهگونهای در آینده در کاسه ذهنم باقی ماند که درد شدیدی روی لگن خاصره احساس کرده بودم. گو اینکه شکرالله هم بهزودی فهمید یکی از پاهایم آسیب دیده؛ بهگونهای که شکسته شده یا تَرَک برداشته یا استخوان ران از لگنِ خاصره که شکرالله پیدرپی از آن بهنام کیلون نام میبرد، بیرون زده یا جابهجا شده است.
شکرالله که کت مندرس وصلهداری پوشیده بود تا از وزش بادهای زودرس پاییزی در امان بماند، کلاه گِرد نمدیش را کمی عقب زد و چابک و چالاک خم شد و کمرگاه و پشت رانهایم را روی دستان پهن خود نهاد و یا حضرت عباسگویان بلندم کرد. در این هنگام که پدرم سررسیده بود و از فرط تأسف و تحسّر، هراسناک به زمین و زمان سخنان درشتی میگفت، همراه شکرالله هم بلند شد تا مرا نزد شکستهبندی که از افراد محلی بود، ببرند.
شهر پزشک نداشت. اگرچه مردم افتخار داشتند که زادگاهشان به شهر ارتقا یافته، با اینحال وجه تسمیه آن بیشتر به یک آبادی تطبیق پیدا میکرد تا شهر. در آبادیای که هفت محلهٔ کوچک و بزرگ در جوار هم فشرده شده بودند، اثری از پای پزشکی دیده نمیشد و خبری از درمانگاه نبود. خنده پرستاری بر صورت مریضی نمینشست. وجود پرسنل بیمارستان معنای خارجی پیدا نمیکرد. تنها دو الی سه نفر بهعنوان پرسنل بهداری در ساختمان اجارهای خشت و گلی، چند نوع دارو را که کمتر از انگشتان دست در اختیار داشتند، به خورد بیماران میدادند.
حجم
۵۵۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۵۱ صفحه
حجم
۵۵۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۵۱ صفحه