کتاب گربه ها پلک نمی زنند
معرفی کتاب گربه ها پلک نمی زنند
کتاب گربه ها پلک نمی زنند نوشته عنایتالله مرادزاده است. این کتاب داستان اتفاقات شومی است که اطراف یک عمارت پیش میآید.
درباره کتاب گربه ها پلک نمی زنند
خاک و زمستان روی شهر سایه انداخته بود و سایه هیچ کسی پیدا نمیشد. شهر در قرنطینه کامل بود. باران خاک که شروع میشد همه در خانههایشان حبس میشدند. شهر از پا افتاده بود. برق و آب شهر مرتب قطع و وصل میشد. در همین زمان گربههای مرده در شهر پیدا میشدند. اعضای یک حزب که در نزدیکی یک عمارت زندگی میکردند مورد حمله افراد نقابدار قرار گرفتند و به شدت کتک خوردند. همه چیز به هم ریخته است و در شهر شایعه شده نفرین عمارت دامنگیر مردم شده است.
خواندن کتاب گربه ها پلک نمی زنند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب گربه ها پلک نمی زنند
- اگه واسه نجات شهر همین چندتا سنگ سرد مانع شده که برشون می داریم!
و تعدادی از مردها همراهیش کردند. تعداد دیگر حرفی نزدند و کمی ترسشان گرفت. آنقدر حیاط شلوغ شد و سر و صدا کردند و گفتند که پایه های عمارت لرزید و تعدادی بیل و کلنگ گرفتند و به سمت عمارت رفتند. کدخدا چیزی نگفت و حزب هنوز علیه درویش حیدر می نوشت.
تا اینکه دفتر روزنامه را بستند و مردم از حزب خوششان نیامد. حزب که از هم پاشید دیگر خبری از پدر و مادر عزت نشد. هیچ کسی هم قرار نبود از آنها خبری داشته باشد. پشت مسافرخانه حیاطی بزرگ بود. باغچه ای کوچک از یاس های کبود و ریحان و شمعدانی و خردادهای گرم و لذت بخش پایان مدرسه. هرچه بود از خرداد شروع شد. خرداد ماه بود که پدر و مادرش ازدواج کردند. خرداد بود حرف حزب شروع شد و اوایل همین خردادماه بود که عاشق شد. از خرداد به بعد آفتاب از روی خط استوا به شهر می رسید و همه شهر از خزنده و چرنده ها تا آدم ها و گربه ها زندانی می شدند. خاک هم که می آمد و دم خور گرما می شد تا وقتی که هوای سرد وخشک و استخوان سوز زمستان به شهر می رسید. خرداد بود که حرف از اکثریت شد. در میان ناباوری و شگفتی پیروزی چپ ها. هلهله و شادی پدر و مادر. و یک جشن بزرگ در مسافرخانه. کلوچه های خانگی. اشک شوق. شعار آزادی......"
مسافرخانه بدون بچه های حزب لذت نداشت. چند شب یکبار جلسه بود. جلسات در حیاط پشت مسافرخانه برگزار می شد. گاهی اوقات که هوا مساعد بود، زیر آلاچیق می نشستند و زمستان ها آتش روشن می کردند. دعوایشان که می گرفت لیلا می ترسید. بعضی شب ها تا دم صبح حرف می زدند. بیشتر وقت ها مراقب بودند مزاحمتی برای مسافران نداشته باشد. هوا که خیلی سرد میشد به اتاق شماره نه می رفتند که آخرین اتاق بود و صدا بیرون نمی رفت. گاهی وقت ها مسافرینی هم بودند که پایشان به حزب باز میشد. اعضای حزب به دور از چشم شهر به بهانه مسافرخانه در جلسات شرکت می کردند. شهناز مطلب می نوشت و هرمز سخنرانی می کرد. کریم روزنامه های حزب را توزیع می کرد. صدای فریاد و خنده همیشه به راه بود و آخر جلسات هم بچه های حزب تار و سه تار می نواختند. سماور نصرت همیشه روشن بود.
حجم
۸۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۶ صفحه
حجم
۸۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۶ صفحه