کتاب محرم
معرفی کتاب محرم
کتاب محرم نوشتهٔ مریم دائی زاده در انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است. این کتاب داستان دختر عاشق و رویاپردازی است که سختی زیادی در راه این عشق میکشد و بهای سنگینی برایش میپردازد. اما شاید این تلاشها ارزشش را داشته باشد...
درباره کتاب محرم
در این رمان داستان پر از فراز و نشیب دختری از زبان خودش روایت میشود. از وقتی که قرار است به عقد مرد مسنی دربیاید تا زمانی که عاشق شخصی دیگر میشود و مشکلات زیادی که با خانوادهاش پیدا میکند برای اینکه رابطهٔ او و پویان به رسمیت شناخته شود.
کتاب محرم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به علاقهمندان به رمانهای عاشقانهٔ ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب محرم
نگاه شمسی جون رنگ ناراحتی گرفت و گفت: من نمی دونم این چه پدریه اصلاً این بچه براش مهم نیست کمی اشک از گونه ی لپ دارش سر خورد، چه می کردم نزدیکش شدم دستمالی رو بهش تعارف کردم و گفتم: به قول خودتون درست میشه نگران نباشید، دستمال رو گرفت و گفت: اون از اون پسرم که رفته اصلاً انگار مادری نداره، اینم از این، این قدر به زن وبچه ش ظلم کرد بس نبود پویان مگه کی رو داره، بانو با سینی چای وارد شد رو به بانو گفتم: بانوجون می شد یه گل گاوزبون برای شمسی جون دم کنی؟ چشمی گفت و رفت، خدا عاقبتمونو به خیر بگذرونه با این مرد بعید می دونم که حتی خودش رو دوست داشته باشه چه برسه به من و خانواده ش! بیشتر وقتم رو درس پرکرده بود دوست داشتم هرچی زودتر سراغ قصه ی مه لقا برم اما زمان کم می آوردم وقتی هم زمان داشتم عزیز خونه بود و نمی تونستم سراغش برم، باید تا آخرماه صبر می کردم عزیز برنامه سفر داشت به خاطر درس برای همراهیش بهانه آوردم و اون هم خیلی پیله م نشد، با دوست هاش عزم شمال داشت خیلی دوست داشتم شمال برم و دریا رو از نزدیک ببینم ولی هم درس داشتم و هم از بودن با اون لذتی نمی بردم ترجیح دادم تو خونه بمونم و به درس هام برسم، امیر دیگه وقت سر خاروندن نداشت سخت تر از قبل کار می کرد دیگه خونه ی پدربزرگ نمی موند تو طبقه ی بالای کارگاه ساکن شده بود خوشحال بودم که دیگه روی اون عجوزه ها رو نمی بینه اون هم با اون نفرتی که ازشون داشت دیگه موندنش به صلاح نبود، هر روز تلفنی صحبت می کردیم از عزیز اجازه گرفتم با امیر آخرهفته سر خاک بریم و دیداری با پدر تازه کنیم. از بهشت زهرا برمی گشتیم امیر ماشین دوستش رو گرفته بود چقدر حالم خوب بود هر بار که سر خاک می رفتم تا مدت ها آروم بودم این آرامش رو مدیون پدر بودم، امیر من رو رسوند و رفت. بالاخره آخرماه رسید و عزیز عازم سفر شد و من روی آزادی رو می دیدم چقدر خوب بود که نبود نفسی کشیدم چند روز بدون استرس سر می کردم روی پا بند نبودم موزیک ملایمی گذاشتم و برای خودم آواز می خوندم عزیز کلی برام خط ونشون کشیده بود و من برای رفتنش ذوق زده چشم می گفتم تا بهانه ای دستش ندم. گونه ها و لب هامو مثل مه لقا ماتیک زدم موهام رو شونه زدم و فرق وسط باز کردم، وسط سالن بودم، دامن قرمز پوشیده بودم شروع کردم به چرخ زدن، دامن هم رو هوا به رقص دراومده بود، موهام پریشون تو هوا معلق بود، دست هام تو هوا می چرخید خواستم مثل مه لقا اون قدر چرخ بزنم که سرم گیج بره و روی زمین بیفتم اما نیفتادم فقط سرم گیج رفت و حالم بد شد روی مبل نشستم به افکارم خندیدم اون از سر عشق به رقص و پرواز درمی اومد و من از سر بی عشقی و فراموش کردن دردهام، پوفی عمیق کشیدم و کش وقوسی به بدنم دادم دیگه عصرها وقتم آزاد بود خوشحال به سمت راه پله رفتم دیگه با خیال راحت می تونستم خاطرات مه لقا رو بخونم.
حجم
۳۴۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۳۳ صفحه
حجم
۳۴۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۳۳ صفحه
نظرات کاربران
اطناب بیش از حد. داستان ضعیف. ویراستاری افتضا ح. خیلی حد این کتاب پایین بود.
قلم فوق العاده وداستانی عبرت آموز،بینظیربوداین کتاب