دانلود و خرید کتاب مجموعه داستان های کوتاه شور زندگی فاطمه یارندپور
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.

معرفی کتاب مجموعه داستان های کوتاه شور زندگی

مجموعه داستان های کوتاه شور زندگی که در انتشارات ماهواره به چاپ رسیده است مجموعه داستان‌هایی از نویسندگان مختلف با موضوع شور زندگی است.

 درباره کتاب مجموعه داستان های کوتاه شور زندگی

در این کتاب داستان‌هایی کوتاه از فاطمه یارندپور، سهیلا محمدی نیا دیارجان، زهرا (خاتون) بختیاری، الهام دری صفت، ناهیده شکری و زهرا(راحیل) فرجی خواهید خواند.

مضمون اصلی داستان‌های این کتاب شور و شوق زندگی و امید است.

 خواندن کتاب مجموعه داستان های کوتاه شور زندگی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه مندان به داستان کوتاه فارسی را به خواندن مجموعه داستان های کوتاه شور زندگی دعوت می‌کنیم.

 بخشی از کتاب مجموعه داستان های کوتاه شور زندگی

داستان چشم های اروند : زهرا بختیاری

در اطراف راه آهن که به پشتِ خط معروف بود اتاقکی اجاره کردم به قرارِ برجی پنجاه هزار تومان.

صاحب خانه زوج پیری بودند که در طبقه دوم آنجا زندگی می‌کردند.

اجاره نامچه توسط وهاب پسر بزرگ آنها نوشته شد که گاه گداری برای سرکشی می‌آمد.

مختصر اسبابی که داشتم را با تاکسی آوردم. مساحت اتاقک به اندازه ای بود که پا دراز می کردی از چهارچوب در می افتاد بیرون.

غلت هم می زدی می خوردی به در و دیوار.

لانه موشی که تنها نورگیرش یک پنجره بود با شیشه های ترک دار رو به کوچه.

و راه روی باریک و تاریک که به حیاط خلوت وصل میشد.

از در کوچه هم که وارد می شدی پلکان سنگی کوتاهی شروع می شد تا طبقه دوم و اتاقِ صاحب خانه.

سومین شب از ماه رمضان را پشت سر می گذاشتم که دم سحر، با عبور مسلسل‌وار قطار از خواب پریدم.

شیشه‌ها بشدت می‌لرزید از ترک دیوارها گرد و غبار بلند می‌شد.

یک آن به نظرم آمد جنگ است و بعثی‌ها با تانک از در خانه عبور می‌کنند.

دقایقی گذشت تا از غربت در و دیوار به خاطر آوردم کجا هستم.

خواب پدرم را می دیدم، داشت رکاب می‌زد، لابه لای نخل‌های سوخته.

من پشت زین دوچرخه را گرفته بودم و حلیمه خاتون هم پَر چادر به دندان دنبال مان می آمد. پرسیدم:؛ یوما به چکار می آیند این نخل های بی سر!

بریده شوند بهتر نیست؟

حلیمه خاتون، لب گزید و با تشر گفت: اینها حاصل جنگ اند، خیره سر؛

ریشه را که از خاک جدا نمی کنند.

مگر نخل های ما چه کم از ستون‌های تخت جمشید دارند، هان؟

پدر دوچرخه را به دیوار نیمه ویرانی که پر بود از آثار گلوله، تکیه داد.

روی دیوار به رنگ قرمز نوشته بود" بدون وضو وارد نشوید"

تازه نوبت من بود سوار شوم که؛ یکی از سربازان بعثی دوچرخه را به رگبار بست.

دقایقی تا اذان صبح باقی بود. با عجله چای دم کردم و چند لقمه نان و پنیر خوردم

برای وضو باید ازهمان راهروی باریک و تاریک به حیاط خلوت می رفتم.

در کنار موال شیر آبی از دل دیوار سیمانی بیرون زده بود بالای روشویی هم آیینه ای زنگار گرفته و حبابی نیمه سوز قرار داشت.

تراس کوچکی هم چون، زن پا به ماه از جلو پنجره طبقه دوم خودنمایی می کرد که دو گلدان اطلسی از لابه لای نرده هایش پیدا بود.

بی شک آن بیغوله راحتی خوابگاه را نداشت ولی در عوض از تهدیدهای همکلاسی ام پازوک که، به اشتباه پازل صدایش زدم و ماجرا دهان به دهان در کلاس چرخید جان سالم به در بردم.

با شنیدن صدای اذان وضو گرفتم، به ذکر صلوات.

دور حباب را، پشه های ریزی محاصره کرده بودند که نیشی گزنده داشتند.

در زردی آیینه که به میخ طویله ای آویخته بود، خودم را دیدم با رنگی پریده، چشمانی بی رمق، بینی ای استخوانی، گونه هایی تو رفته و جمجمه ای کوچک.

نور کم رنگی هم از پنجرهٔ طبقهٔ دوم خانهٔ مجاور سو سو می‌زد که توجه‌ام را جلب کرد.

پشت پنجره سایهٔ یک زن پیدا بود، داشت حیاط را نگاه می‌کرد. البته ضخامت پرده نمی گذاشت صورتش دیده شود، ولی موهای بلندش همچون ساقه هایی نرم در گندم زاران می رقصید.

به گمانم مقابل جریان باد پنکه ایستاده بود.

چون در آن هوای دم گرفته برگی روی درخت نمی جنبید.

البته، تعجب چندانی نداشت. آدم های فضول، همه جا، حضور دارند، غریبه بیاید اهل محل را با خبر می کنند.

به اتاق باز گشتم. سجاده را پهن کردم برای اقامه نماز که؛ لحظه‌ای خیال آن زن وسوسه ام کرد،

الله اکبر.

حمد گفته به رکوع رفتم.

کاش صورتش پیدا بود.

تشهد گفته و برگرداگردِ خود فوت کردم. یعنی هنوز آنجا ایستاده؟

بالاخره به رختخواب خزیدم و آنقدر پهلو به پهلو شدم تا خوابم برد.

دم دمای ظهر بود که دوباره با صدایی عجیبی از خواب پریدم.

این بار بچه ها با توپ پنجره را نشانه رفته بودند. ولی سبب خیر شد، چون امکان داشت سرِوقت به دانشگاه نرسم.

به سرعت آماده شدم. پاشنهٔ کفشم را می کشیدم که؛ پیرزن از تراس داد زد! آهای پسر شیر آبو باز گذاشتی!

تا صبح از صدای چک چک اش خواب به چشم مان نرفت.

چاه ریزش کند اینجا می‌شود خانهٔ آخرت همهٔ ما.

منِ چلاق که نمی‌توانم مدام پله ها را پایین و بالا کنم.

به حیاط باز گشتم. نگاهی به تراس انداختم.

سلام علیکم.

با غیض نگاهی به سرتا پایم انداخت ورفت.

من هم شیر آب را پیچاندم و راهی شدم.

هوا دم کرده بود و نفس گیر.

تیغِ آفتاب فرق زمین را می شکافت.

بچه‌ها در پیچ و تاب ریل های داغ پای برهنه میدویدند و به سمت هم سنگ پرانی می کردند.

آن سوی ریل راننده‌ای، بازویش را لب پنجره اتومبیلش گذاشته بود و سیگار می‌کشید. تا مرا دید بوق زد. بطرف اتومبیل رفته و سوار شدم. سلام آقا دانشگاه آزاد اسلامی

گفت داداش در بس دیگه؟

گفتم خیر مسافر بزنید

با دستمالی که دورگردنش بود سر و صورت پر مویش را پاک کرد و گفت:

اینورا ندیدمت تازه واردی؟

بله آقا بچه خرمشهرم. برای تحصیل آمده ام.

گفت: اووو دم بچه های خرمشهر گرم عامو. چه کتابی هم حرف می‌زنه. انوقت تا مقصد یک نفس خواند. کرایه هم نگرفت.

موضوع آن روز کلاس بر محور فلسفه ذهن بود که دقایقی از شروعش می‌گذشت. استاد مردی کوتاه قد بود با سری تاس و ریش های دودی.

و در حالی که دستش را روی شکم گذاشته بود. با ژستی متفکرانه گفت: فلسفه ذهن با این دو پیش فرض هستی شناسی بحث خود را آغاز می کند، اول اینکه ذهن موجود است و دوم اینکه حالت ذهنی با امور فیزیکی در ارتباط است.

پرسیدم: استاد یعنی ما هم آن چیزها یی را می بینیم که ذهنمان می پرورد؟

گفت: بله جانم.

هیچ چیز این عالم خارج از ذهن شما نیست. آنچه را می‌بینید که ذهنتان می‌پرورد.

خیلی با نظر او موافق نبودم و دلم می‌خواست بحث را ادامه دهم که در آن میان پازوک با لحنی تمسخر آمیز گفت: استاد من در ذهنم همیشه به پریدن و چریدن فکر کرده ام ولی هیچ وقت محقق نشده چرا؟

استاد بدون توجه به ایام رمضان لیوانی آب سر کشید و با اشاره به پنجره مقابل گفت: تو می توانی فی الحال از محوطهٔ سرسبز دانشگاه شروع کنی، هزینهٔ چندانی هم برایت ندارد.

ناگهان خنده ای کوتاه و منظم در کلاس پیچید.

انوقت پازوک نگاه پر نفرت و تهدید آمیزی به من انداخت، نفسم بند آمد.

تنها یک تبسم کافی بود تا این بچه آنارشیستِ افراطی نسخه ام را بپیچد، ولی من تا انتهایِ کلاس، به تخته وایت برد خیره شدم و جیک نزدم.

گرمای تابستان و روزه داری بشدت بی قرارم کرده بود. بعد از خاتمه‌یِ کلاس، بلافاصله راهی خانه شدم. به سختی ماشین گیرم آمد.

بین راه دو نان سنگک و مقداری زولبیا خریدم.

سر کوچه که رسیدم بچه‌های محل دوره‌ام کردند و هر کدام تکه‌ای از نان را بریدند انوقت به اصرار خودم تعدادی بامیه نوش جان کردند.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۲۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۶۲ صفحه

حجم

۱۲۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۶۲ صفحه

قیمت:
۶,۰۰۰
تومان