کتاب در قلب اطلس
معرفی کتاب در قلب اطلس
کتاب در قلب اطلس نوشته دبرا هلیگمن و ترجمه راضیه خشنود است. کتاب در قلب اطلس را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب در قلب اطلس
داستان این کتاب به زمان جنگ جهانی دوم باز میگردد و بر مبنای واقعیت است. گاسی گریموند در این زمان یعنی سال ۱۹۴۰ همراه خانوادهاش در لندن زندگی میکند. چند روز پیش یعنی نهم سپتامبر آلمانیها بمباران لندن را آغاز کردهاند. آنها اول به مردم عادی کاری نداشتند اما حالا مردم عادی را هم در لندن و لیورپول و شهرهای دیگر هدف قرار میدهند. بمبها ساختمانهای اداری، مدارس، شهربازیها، کلیساها و خانهها را با خاک یکسان میکنند ؛ خانهها! جان شهروندان عادی، کسانی مثل گاسی، خواهرها و برادرهایش در خطر است . خانوادهٔ گریموند سه شب پیاپی تا صبح در زیرزمین میمانند.
خانواده بعد از اتمام بمباران از پناهگاه خارج میشوند و میبینند همهچیز نابود شده است پس آماده میشوند تا بچهها را از طریق موسسهای دولتی به نام اسکان کودکان در خارج از کشور به جای امنی بفرستند. کودکان واجد شرایط کسانی بودند که بین پنج تا پانزده سال سن داشتند. این بار نود بچه اعزام میشدند. آنها باید به بندر لیورپول بروند تا از آنجا عازم شوند....اما چه چیزی در انتظار این کودکان است. برای گاسی و خواهر و برادرانش چه اتفاقی میافتد. آیا میتوانند جان سالم از جنگ خانمانسوز به در ببرند؟
خواندن کتاب در قلب اطلس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان علاقهمند به داستان مخاطبان این کتاب اند.
درباره دبرا هلیگمن
دبرا هلیگمن تاکنون کتابهای زیادی برای کودکان نوشته است، از جمله «ونسنت و تئو: برادران ونگوک»، برندهٔ جایزهٔ پرینتز آنر و جایزهٔ کتابهای غیرداستانی یالسا؛ «چارلز و اِما: ایمان قلبی داروین»، نامزد نهایی جایزهٔ کتاب ملی و «پسری که عاشق ریاضی بود». او با خانوادهاش در نیویورک زندگی میکند.
بخشی از کتاب در قلب اطلس
خدمهٔ یو ـ ۴۸، بعد از شلیک اژدر به مارینا، وقتی دیدند قایقهای نجات دارند به آب میافتند، صحنه را ترک کردند. قانون جنگ این است که در چنین مواردی دشمن بماند و به بازماندگان کمک کند، اما نه در این جنگ و نه این دشمن. طبق گفتهٔ رولف هیلز، خدمهٔ یوبوت یک سال و نیم بعد، فهمیدند که مسافران بنارس کودکان بودهاند. گفت آنها جا خوردند و اندوهگین شدند، گفت آژاکس بلایشروت دیگر هرگز آن آدم سابق نشد. گفت اگر بلایشروت میدانست کودکان سوار کشتیاند، شلیک نمیکرد.
اما شلیک کرده بود و بچهها در کشتی بودند. صد نفر بودند و حالا کمتر. خدمهٔ بنارس وظیفه داشتند، جان کسانی را که هنوز زنده بودند نجات دهند، چه کودکان، چه بزرگسالان.
اکثر بچهها وضع وخیمی داشتند. رگبار عملیات نجات را دشوار میکرد. قایقها کجوکوله پایین میرفتند، تاب میخوردند و یکوری میشدند. آدمها به قایق میچسبیدند. بعضیها فریاد میزدند. علاوهبر فرازونشیب تقدیر، خطای انسانی، تصادف و بدشانسی هم در میان بودند.
و همچنین خوششانسی.
جانی و بابی بیکر سریع به ایستگاهشان رسیدند و سوار قایق نجات شدند، ولی بعد جانی فهمید جلیقهٔ نجاتش را فراموش کرده.
به بابی گفت همینحالا برمیگردم و برش میدارم. تنها کسی که میتوانست سریع برود و برگردد، خود جانی بیکر بود. در چهار روز گذشته، مدام درحال دویدن بود...
برادرش گفت نه! این بار بابی اجازه نمیداد برود. جانی را گرفت که فرار نکند. چند دقیقه بعد، یک نفر جلیقهٔ نجاتی به جانی داد و او جلیقه را پوشید.
جانی هیچوقت مطمئن نشد، اما همیشه فکر میکرد که آن جلیقه مال بابی بود، برادر بزرگترش جلیقهٔ خودش را به او داده بود.
جان بیکر سالها بعد گفت، همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد. یکی به او گفت: این قایق نجات شماست، بدو، سوار شو! و او سوار شد. نمیدانست بابی کجاست، وقت نداشت به این موضوع فکر کند. بعد در چشمبههمزدنی، قایق داشت پایین میرفت، اول عقب قایق و بعد کُلش یکوری شد. جک کیلی هم در همان قایق بود. جک و خیلیهای دیگر توی آب یخ افتادند. لابد، بابی هم توی دریا افتاد. اما جانی کوچولو محکم به صندلی چسبید و نجات پیدا کرد.
ملوانی به او گفت: نردبون طنابی رو بگیر! پایین رو نگاه نکن، فقط بیا بالا!
جانی همین کار را کرد. طناب را گرفت. بعدها گفت که از ترس جانش، با تمام وجود به طناب چسبیده بود.
خدمه باعجله دستبه کار شدند. قایق نجات را بالا کشیدند. صافش کردند و دوباره پایین فرستادند.
بابی دیگر در قایق نبود. در دریا افتاده بود و چون جلیقهٔ نجات نداشت بلافاصله غرق شده بود؟ چون جلیقهاش را به جانی داده بود؟ موج بزرگی به او خورده و آب توی ریههایش رفته بود؟ در آب دستوپا زده بود و ناپدید شدن کشتی را دیده بود؟ از سرمای هوا ذرهذره جان داده بود؟ جانی هرگز نفهمید. او دیگر برادرش را ندید. بعدها این فکر عذابش میداد که آخرین چیزی که برادر بزرگش دیده، دور شدن بنارس بوده است.
بابی بیکر دوازده سال داشت.
بعد از فاجعهٔ غرق شدن آنهمه بچه، بزرگترهای قایق که بههیچوجه نمیخواستند بچهٔ دیگری از دست برود، دور جانی هفتساله گونی پیچیدند و او را محکم به صندلی بستند. شاید بیهوش شد، شاید خوابش برد. شاید خاطرهٔ سرگردانی در دریا را در خودش سرکوب کرد. در بزرگسالی فکر میکرد، نکند به او قرص خوابی یا چیزی داده بودند تا بیهوش شود. او از آن چندین ساعت سرگردانی در اقیانوس، چیزی یادش نمانده بود.
حجم
۳٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۰۰ صفحه
حجم
۳٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۰۰ صفحه
نظرات کاربران
عالی بود و ناراحت کننده..ممنون از طاقچه 🌷🌷🌷❤🏅
بهتر بود در دستهبندی تاریخی قرار میگرفت، نه کودک و نوجوان؛ چون که کاملا واضح، اجساد و مرگ مسافران رو توضیح داده. اگر روحیه حساسی دارید، قبلا از خوندن بهش فکر کنید.