دانلود و خرید کتاب بتی قبل از ایکس آیاسا شاباز ترجمه فرناز فخارزاده
تصویر جلد کتاب بتی قبل از ایکس

کتاب بتی قبل از ایکس

معرفی کتاب بتی قبل از ایکس

کتاب بتی قبل از ایکس نوشته ایاسا شاباز و رنه واتسون روایت زندگی همسر مالکوم ایکس، مبلغ مذهبی مسلمان و فعال حقوق بشر سیاهپوست امریکایی است. این کتاب بهترین کتاب رده سنی کودک و نوجوان در کتابخانه‌های نیویورک، در سال ۲۰۱۸، کتاب برگزیدهٔ واشنگتن پست، سال ۲۰۱۸، کتاب برگزیدهٔ منتقدان کِرکِس  در سال ۲۰۱۸ شده و در لیست برترین کتاب‌های املیا بلومر سال ۲۰۱۹ قرار گرفته است.

 درباره کتاب بتی قبل از ایکس

بتی قبل از ایکس، ماجرای واقعی دوران کودکی بتی شباز، دختر سیاه پوست آمریکایی است که در جوانی و بعد از ازدواج با مالکوم ایکس، تحولات بزرگی را در آمریکا رقم زد. این داستان بسیار قوی و تأثیرگذار برای نوجوانان از زبان الیاسا، چهارمین دخترِ بتی روایت می شود.

خواندن کتاب بتی قبل از ایکس را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه نوجوانان علاقه‌مند به داستان‌های واقعی و سرگذشت‌نامه مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب بتی قبل از ایکس

من فقط یک بچه بودم که مادربزرگم ماتیلدا مرا از مادرم جدا کرد. هنوز یک سال نداشتم و فقط چند کلمه حرف می‌زدم و می‌توانستم چند قدم راه بروم. من دلیل این کارش را نمی‌دانم. اینها را از آنجا می‌دانم که خاله فانی برایم تعریف کرده است.

ما در پینهورست در کشور گرجستان زندگی می‌کردیم؛ شهری که وقتی دنبال جای دیگری هستی، آن را پیدا می‌کردی. شهرِ سرشناسی نبود. جایی که در تمام طول روز، خورشید می‌درخشید و در شب جیرجیرک‌ها پشت سر هم آواز می‌خواندند. در ادامهٔ داستان، مادربزرگ ماتیلدا برای ملاقات ما می‌آید. وقتی او مرا بلند کرد و در بغل گرفت، به من به دقت نگاه کرد، درست مثل همان کاری که تمام مادربزرگ‌ها انجام می‌دهند.

مادربزرگم روی گردنم یک کبودی دید. او از مادرم می‌پرسد: "چه اتفاقی برای بچه افتاده؟"

و مادرم می‌گوید: "نمی‌دانم".

مادربزرگ ماتیلدا شک کرد که کسی قصد صدمه زدن به مرا داشته است. به همین خاطر مرا از آنجا دور کرد و برد.

بعد از آن روز، مادرم به دیترویت مهاجرت کرد و من همراه خاله فانی‌ام در پینهورست ماندم. کسی که با تمام وجودش مراقب من بود. برایش مانند هدیه‌ای بودم که همیشه آرزویش را داشته است. او این داستان را بارها و بارها برایم تعریف کرده که مادرم وقتی مرا داشته، خودش کم سن و سال بوده است. او مرا "بتی" صدا می‌زد. خیلی جوان و کم تجربه بود. برای اینکه بداند با من چکار کند و مرا چطور بزرگ کند و من فکر می‌کنم دلیل اینکه خاله فانی‌ام این داستان را برایم تعریف می‌کرد این است که من نباید از مادرم متنفر و بیزار باشم یا او را به خاطر اینکه مرا ترک کرده، سرزنش کنم، چون او نمی‌دانسته چطور یک بچه را به تنهایی بزرگ کند.

اما خاله فانی‌ام می‌دانست چگونه مرا بزرگ کند. من نمی‌دانم چطور می‌تواند آن‌قدر عاشقانه مرا دوست داشته باشد و هر روز مرا قندِ قهوه‌ای شیرین صدا بزند. او خوب می‌دانست کی دستان مرا در قلب آرامش بگیرد. او طوری بغلم می‌کرد که نباید هیچ وقت از او دور شوم.

خاله فانی‌ام می‌دانست چگونه یک روز خوب، بهتر می‌شود و در روزهای بد تمام تلاشش را می‌کرد تا من احساس خوبی داشته باشم. هر وقت که من می‌ترسیدم، او مرا متقاعد می‌کرد فکر کردن به هر چیزی می‌تواند خوب و جالب باشد و هر سؤالی که داشتم، برای جواب دادن به آن وقت می‌گذاشت، اما یک روز وقتی از او چیزی می‌پرسیدم، جواب نداد و خیالم از این بابت ناراحت شد.

اولین باری بود که وحشت‌زده نگاه می‌کرد. اولین باری بود که زجر کشیدن و آزرده بودنش را می‌دیدم. در راه برگشت به خانه پس از خرید مواد غذایی از بازار بودیم. خاله فانی به من گفت که قصد دارد کیک کابلر بپزد و در مورد این صحبت می‌کرد که چگونه می‌خواهد مخلوطی از قند قهوه‌ای و دارچین و کَره و میوه‌هایی را که خریده بودیم، درست کند، یک دفعه و با سرعت مرا با یک دستش بغل و به قلبش نزدیک کرد. سیب‌ها و هلوها از دست چپش افتاد و از کیسه بیرون ریخت. به صورتش نگاهی انداختم و چشمانش را دنبال کردم.

چشمانش را به درختان مگنولیا که در کنار خیابان بودند، دوخته بود. از شاخه‌های این درخت دو جسم مردانه و زنانه که خیلی هم سنگین به نظر می‌رسید، آویزان بود؛ درست مانند تزیینات کریسمس.

خاله فانی رو به من کرد و گفت: "چشمانت را ببند."

نفهمیدم چقدر آنجا ایستادیم، ولی همین مدت کافی بود تا ترس را در چشمان خاله فانی ببینم و ترس را در قلبم احساس کنم. او بدون حرکت و ساکت ایستاده بود و تنها صدایی که می‌توانستم بشنوم صدای دَم و بازدم‌های عمیقش بود، اما من نمی‌توانستم نگاهم را از روی درخت بردارم.

من درخت را دوست داشتم. درست همین دیروز بود که به همراه دوستانم از همین درخت بالا رفتیم. از روی درخت دستانمان را تا جایی که می‌شد آن‌قدر بالا می‌کشیدیم تا بتوانیم آسمان را لمس کنیم، اما الان جسم‌های طلسم‌شده‌ای که از آن آویزان بود که از این طرف به آن طرف تاب می‌خورد.

دوباره خالی فانی به من گفت: "بتی... چشمانت را ببند."

او مرا به زمین گذاشت. چرخیدیم و مسیرمان را عوض کردیم. راه طولانی را تا خانه سپری کردیم. او تند تند راه می‌رفت و مرا دنبال خودش می‌کشید، چون قدم‌های او بلندتر از قدم‌های من بود. دستم را محکم فشرد و نگذاشت از او جدا شوم.

ما میوه و بقیه چیزها را رها کرده بودیم. در تمام راه خانه از این متعجب بودم که چقدر سریع راه می‌رفت.

وقتی به خانه رسیدیم با خوردن شام آرام گرفتیم و موقع خواب خاله جانی مرا بوسید و گفت: "بتی، هیچ وقت فراموش نکن که چقدر خاله فانی تو را دوست دارد."

با وجود آن همه عشق و علاقه، اما من هنوز سؤال‌های زیادی داشتم.

از خاله فانی پرسیدم: "چه کسی آن مرد و زن را کشته؟"

او گفت: "نمی‌دانم."

خاله فانی می‌دانست من سؤال‌های بیشتری دارم که او نمی‌توانست به آنها پاسخ دهد. برای همین به من گفت: "دلبندم، در مورد بعضی موضوعات باید با خدا حرف بزنیم. برای دنیا دعا کنیم و از خدا بخواهیم به ما کمک کند. تو می‌دانی که خدا همیشه حاضر است و به حرف‌های ما گوش کند. ما می‌توانیم مسائل و سؤال‌هایمان را از او بپرسیم. گوش می‌دهی چه می‌گویم؟"

در آخرِ هر روز، وقتی آسمان تاریک می‌شد، تمام سؤالاتم مانند ماه در آسمان آشکار می‌شدند. در تمام طول شب اطرافم معلق بودند تا اینکه خوابم می‌برد. بیشترِ شب‌ها سؤال‌های همیشگی بارها و بارها به ذهنم خطور می‌کرد:

من چه کاری انجام دادم که مادرم ترکم کرد؟

چه کاری می‌توانم بکنم تا مرا دوست داشته باشد؟

h
۱۴۰۱/۰۹/۲۸

خیلی قشنگه پیشنهاد میکنم کتاب رو بخرید و توی کتابخونتون داشته باشید اینو به دخترانه خیلیی پیشنهاد میکنم

حجم

۱۱۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۵۰ صفحه

حجم

۱۱۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۵۰ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان