دانلود و خرید کتاب ماه سو (فراتر از عشق) الهام عبدی
تصویر جلد کتاب ماه سو (فراتر از عشق)

کتاب ماه سو (فراتر از عشق)

نویسنده:الهام عبدی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ماه سو (فراتر از عشق)

کتاب ماه سو (فراتر از عشق) داستانی نوشته الهام عبدی است که در انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است. این داستان روایتی از زندگی‌هایی است که هر لحظه دور و اطراف ما در حال رخ دادن است. بی آنکه ما از آن باخبر باشیم و بی آنکه بدانیم حقیقت ماجرا چه بوده است...

ماه سو (فراتر از عشق) ماجرای دختری است که زندگی سختی را پشت سر می‌گذارد. پدرش را از دست داده است و مادرش هم بیمار است و باید استراحت کند. او که دختر بزرگ خانواده است، نسبت به خواهرها و برادرهایش احساس مسئولیت می‌کند و به همین دلیل است که به دنبال کار می‌گردد. وقتی برای کار به کارخانه‌ای در همان اطراف سر می‌زند، زندگی‌اش تغییر می‌کند. 

کتاب ماه سو (فراتر از عشق) را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب ماه سو (فراتر از عشق) را به تمام دوست‌داران داستان‌های عاشقانه ایرانی پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب ماه سو (فراتر از عشق)

ماهرسه دوران تحصیلات دبیرستان روتوشهر گذروندیم، هم خوابگاهی هم بودیم تو یه کلاس درس می‌خوندیم حتی تویه ردیف می‌نشستیم ...سه دوست جدانشدنی... فاطمه خیلی شلوغ بودخیلی هم شیطون، سمانه هم دست کمی ازش نداشت، همیشه با بازیگوشیاش کار دستمون می‌داد.

مشغول صحبت که بودیم چشمم افتاد به آقایی که وارد سالن شد، با یه تیپ خوب ومردونه، سرووضعی مرتب، با پیرهن سرمه‌ای چارخونه که آستیناش رو تا آرنج بالا زده بود، نگاش به زمین بود همین‌طور که با گوشی صحبت می‌کرد، آهسته و قدم‌زنان به سمتمون می اومد... سمانه با دیدنش کشید سمت من و گفت: مهندسه.. اومد!

روسری‌ام رو مرتب کردم، چادرم رو صاف،کنار سمانه و بقیه‌ی بچه‌ها ایستادم،اومدجلوتر، گوشیش رو گذاشت تو جیب شلوارش، برخلاف انتظارم خیلی گرم با همه سلام و احوال‌پرسی کرد، منو که دید کمی نگام کرد، قبلِ اینکه چیزی بگه، سمانه گفت: مهندس ایشون دوستمه، اومده واسه استخدام...

لبخندی زد و گفت: بله.. بیاین دفتر...

هم صداش برام آشنا بودهم چهره‌اش، ولی هرچی فکر کردم کجا دیدمش یادم نیومد ...

بعد چند دقیقه باهاش رفتم دفتر...دفترش کنار سالنِ کار بود،یه اتاقی مستطیل شکل که بایه میز بزرگ وچندتا صندلی چیدمان شده بود...

پشت میزش نشست، نگاهی بهم کردوبا اشاره‌ی دست گفت: بفرمایید بشینید...

روبروی میزش چند تا صندلی بود، روی اولین صندلی که رسیدم نشستم...از تو کشوی میزش چند تا برگه گذشت رومیز، خیلی آروم و باحوصله پرسید: مدارک آوردید؟

-بله کارت و شناسنامه همراهمه...بلند شدم گذاشتم رومیزش

نگاهی به شناسنامه کرد و گفت: خانم حمیدیان ... سوده حمیدیان، درسته!؟

-بله...

شناسنامه رو گذاشت رومیزش و پرسید: چندسالتونه؟

-هیجده سال

باکمی مکث گفت: چرا می‌خوای کارگر کارخونه باشی، واست کمی سخته، نه سن و سالی داری نه...

چیزی نگفتم، دنبال حرفش روگرفت، به خاطر خودتون میگم،اگه شما بخواین من حرفی ندارم.

برگه فرم استخدام رو بهم داد، قبل اینکه فرم رو پر کنم پرسید: پدرتون در قید حیات هستن؟

-نخیر،متأسفانه دو سال پیش فوت شدن،

-خدا بیامرزه، مادر چی؟

-بله، البته مادرمم ناراحتی قلبی داره..

از حرف من چهره‌اش گرفته شد، پرسید: تحت پوشش هستید؟ بیمه چی؟

-نخیر

-حامی یا سرپرست دیگه‌ای ندارین؟

-نخیر

چند خواهر برادرید؟

-یه خواهر دوازده‌ساله ویه برادر هشت ساله دارم

-بله... بفرمایید فرم روپرکنید.

بعدپرکردن فرم استخدام، نگاهی بهم کرد: بفرمایید سالن پیش بچه‌ها

خوشحالیم رو تو صدام ریختم و هیجان‌زده پرسیدم: یعنی تأیید شدم؟

-نه دیگه جواب آزمونت یه ماه دیگه میاد!!

سرم پایین انداختم و آهسته گفتم:یک ماه!

خنده دلنشینی کرد: شوخی کردم، شما از امروز میتونید مشغول به کارشید.

قبل اینکه از دفتر خارج بشم صدام زد گفت: خانم حمیدیان، تنها کاری که از شمامی‌خوام اینکه مواظب خودتون باشید، اول ایمنی بعد کار...

این حرفش به دلم نشست، احساس خوبی بهم دست داد،انگار برادر بزرگم برام شرط گذاشته بود، نمی‌تونستم لبخند نزنم باهمون لبخند گفتم، چشم..

اومدم داخل سالن، هنوز کار شروع نشده بود که مهندس خودش اومد،لابه‌لای دستگاه‌هامی‌گشت و می اومد جلو، نزدیک من یهو ایستاد، نگاهی به بچه‌ها کردوآمرانه گفت: خانم فروزان، دستگاه اول رو در اختیار خانم حمیدیان قرار بدین...

بعد روبه سمانه کرد: خانم ایزدی بادوستتون برید انبارویه لباس کار هم براشون بگیرید.. رفتیم و لباس کارم رو که یه لباس آبی‌رنگ بود گرفتیم و اومدیم، مشغول کار شدیم..

فردای اون‌روز،یه جعبه شیرینی گرفتم و بین بچه‌هابا خوشحالی پخش می‌کردم: این کارمو مدیون سمانه‌ام وهمینطور مهندس...خدا از مهندسی کمش نکنه، واقعاً مهندسه ها!.... واقعاً.

در حین صحبتم سمانه با اشاره ی چشم بهم گفت، پشت سرتونگاه کن..!

برگشم مهندس بود!...... بایه لبخندی نگام می‌کرد..! درجاخشکم زد.

کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو
۱۴۰۲/۰۹/۲۴

ساده و دلنشین

خداوند بی نهایت است، اما به قدر نیازت فرود می‌فرستد، به قدر آرزویت گسترده می‌شودو به قدر ایمانت کار گشاست....
کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو
شدم، بعدش رفتم بالا سر مامان و گفتم: مامان نمازه...بلند شد نشست وگفت: صبح بخیر بالبخند گفتم: به من صبح بخیر نگو.... لبخند بزن...که لبخندت تمام عمرم را بخیر می‌کند...!
کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو

حجم

۱۷۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۹۱ صفحه

حجم

۱۷۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۹۱ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان