کتاب داکشا دختر پزشک
معرفی کتاب داکشا دختر پزشک
داکشا دختر پزشک رمانی برای نوجوانان نوشته گیتا ردی است که با ترجمه ندا ترابی (لکا) به چاپ رسیده است.
درباره کتاب داکشا دختر پزشک
در یکی از روستاهای کوچک هندوستان دختر نوجوان و محبوبی به نام داکشا زندگی میکند.
داکشا مثل سایر اهالی روستا زندگی ساده و فقیرانهای دارد اما علاقه و توجه او به گیاهان دارویی سبب میشود به شاگردی پندیتجی پزشک سنتی روستا درآید. چرخ حوادث او را در مسیری قرار میدهد که به آزمونی تازه وادار میشود. به نظر میرسد راه تحقق آرزوی او در انتهای این مسیر است.
نویسنده این داستان را در نهایت سادگی به رشتۀ تحریر درآورده است. او از دختری میگوید که به توانایی خود در دهکدهای کوچک و پایبند سنتهای رایج ایمان آورده است. نویسنده در این داستان جذاب روستایی سعی دارد پیام مهمی را خصوصا به نوجوانانی که هنوز در انتخاب مسیر شغلی آیندۀ خود اطمینان ندارند بفهماند.
به تواناییها و استعدادهای خود ایمان داشته باشید چرا که میتوانید در همان زمینه خوش بدرخشید. این داستان به شکلی ساده و واقع گرایانه ما را به دنبال خود میکشاند و ای بسا خواننده را به یاد روستاهای دور افتاده و فقیرانۀ خودمان بیاندازد که دخترانی چون داکشا در آنجا زندگی میکنند.
خواندن کتاب داکشا دختر پزشک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه نوجوانان دوستدار داستان و رمان مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب داکشا دختر پزشک
ماهادئو به مردی که همراهِ آرجان در اتاق دیگری خفته بود، کِرها (چای ادویه دار) داد که داکشا برای از بین بردن سرمازدگی آماده کرده بود.
ساعتی بعد او می توانست به راحتی حرف بزند.
مرد گفت: نام من سابدار حمید۱ است. ما مشغول تهیهٔ آذوقه برای سربازانمان بودیم که کامیون مان در جاده سر خورد و به مسافت چند متر معلق زد. من بیرون پریدم اما دوستم آرجان گیر افتاد. او تلاش کرد کامیون را کنترل کند اما نتوانست. کامیون واژگون شد و او هم به بیرون پرت شد و به یک صخره اصابت کرد و بازویش شکست. کامیون ما حدود بیست کیلومتر بالاتر از روستای شما افتاده است وکاملا داغان شده. رادیوی بی سیم هم چنان له شد که ما نتوانستیم با پایگاهمان ارتباط بگیریم. آرجان اصرار داشت من برای آوردن کمک او را ترک کنم، نمی خواست مرا ناامید کرده باشد. من تصمیم داشتم از آن محل پایین بروم تا بلکه به یک پناهگاه برسم. باید او را تنها می گذاشتم تا کمک بیاورم ولی حجم سنگین برف همه چیز را از دید ما پنهان می کرد. علاوه بر آن، بارش برف نیز ادامه داشت.
ماهادئو پرسید: چطور روستای ما را پیدا کردید؟
- تصادفا و از روی شانس. برف و آسیب دیدگی آرجان، راه رفتن را مشکل می ساخت. تا وارد روستای شما شدیم، متوجهٔ آن نشدیم چون توده های بزرگ برف اطراف دهکده را پوشانده بود.
بعد پرسید: نام روستای شما چیست؟
ماهادئو گفت: پاربت دِوی.
مرد پرسید: در این حوالی، دکتر یا پزشک بومی نیست؟ بازوی دوستم به درمان نیاز دارد.
ماهادئو گفت: ما یک پزشک محلی به نام پندیتجی داریم اما او به خاطر سختی زمستان به دشت های پایین کوه رفته است.
بعد داکشا را جلو برد و گفت: داکشا به پندیتجی کمک می کند و خیلی چیزها از او یاد گرفته است.
سابدار حمید بدون توجه به داکشا با نگرانی پرسید: حالا بازوی آرجان چه می شود؟ ما چطور می توانیم او را به روستای دیگری ببریم؟
ماهادئو گفت: به هیچ روستایی نمی شود رفت. این روستا با برف مسدود شده و تنها راه بیرون رفتن از آن همان راهی ست که از آن داخل شدید. هیچ روستایی مرتفع تر از اینجا وجود ندارد. شما نمی توانید از کوه بالا بروید چون شیب کوه خیلی تند و تیز است و در صورت سقوط، در زیر برفها مدفون می شوید.
سابدار حمید در حالی که بسیار نگران و آشفته می نمود گفت: چکار باید کرد؟ وضع بازوی دوست من خیلی بد است شاید استخوانش شکسته باشد.
ماهادئو گفت: تا دو ماه آینده هیچ کاری نمی توان کرد تا وقتی که یخ و برف ها آب شوند.
بقیه در تایید حرفهای ماهادئو سر تکان دادند.
آرجان، هوشیاری اش را بدست آورد اما هنوز گیج به نظر می رسید.
سابدار حمید بلافاصله به طرف او رفت. ماهادئو به او کمک کرد تا چای ادویه دار را بنوشد.
سارساتی، همسر ماهادئو در حالی که چیزی را به خاطر می آورد گفت: داکشا، تو پای بزت را وقتی از روی صخره افتاد، معالجه کردی. درست است؟
داکشا سرش را تکان داد.
ماهادئو پرسید: می توانی بازوی آرجان را هم معالجه کنی؟
سابدار حمید با حیرت گفت: چی؟ این دختر بازوی او را معالجه کند؟! حتما راه دیگری برای این مشکل وجود دارد.
روستاییان باز هم سرشان را تکان دادند.
ماهادئو توضیح داد: ما در یک روستای کوچک با سی خانواده زندگی می کنیم. بعضی از آنها در زمستان اینجا را ترک می کنند چون روستا در محاصرهٔ برف قرار می گیرد. اگر داکشا بتواند کاری برای آرجان انجام دهد، از خوش شانسی دوست شماست.
همه به داکشا نگاه کردند و منتظر شدند تا او حرفی بزند.
داکشا به آرامی گفت: من بازوی او را معاینه می کنم تا ببینم چکار می توانم بکنم. بعد برای جلوگیری از آسیب بیشتر با مقداری گیاه تقویت کننده می بندم تا ورمش را کم کند و دردش را تسکین دهد. باید بازوی او را به متکا تکیه بدهیم تا به هنگام خواب تکان نخورد.
سپس مقداری گیاه آورد و آنها را در پارچه ای نازک قرار داد و روی حرارت خاکستر، گرم کرد. بعد با دقت بازوی او را به وسیلهٔ دو تکه چوب بانداژ کرد و با یک خمیر به هم متصل ساخت.
سپس از او پرسید آیا احساس ناراحتی و یا تهوع دارد؟
آرجان گفت: نه.
سابدار حمید به آن دختر بلند قد و لاغر اندام نگاه کرد که چگونه با وجود سن کمش با آرامش کار خود را انجام می داد. بعد متوجه چشمان خاکستری رنگ او شد و با دیدن دستان قوی و محکمش، امیدوار شد او می تواند به آرجان کمک کند.
همه به جز داکشا به خانه هایشان رفتند اما او در خانهٔ ماهادئو ماند. سارساتی کنارش بود. برف دوباره شروع به بارش کرد. سابدار حمید راحت خوابیده بود اما آرجان بی قرار در رختخواب خود غلت می زد و هر لحظه بیدار می شد. دو بار در طی شب، داکشا به او مقداری شیر با داروی مسکن گیاهی داد. در ساعات اولیهٔ صبح آرجان هم به خواب عمیقی فرو رفت.
حجم
۲۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۵ صفحه
حجم
۲۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۵ صفحه
نظرات کاربران
خیلی خوب بود 🐭🐭🐭
خیلی کتاب جذابی بود من رو یاد انیمیشن هایدی انداخت سرسختی یه دخترک روستایی که شبیه زادگاهش بود سرسخت و مقاوم به تصویر کشیده بود یه انتخاب سخت که ممکنه برای هر بچه روستا پیش بیاد انتخابی بین هوش و استعداد و آینده