کتاب شاباجی
معرفی کتاب شاباجی
کتاب شاباجی، مجموعه داستانهای کوتاه نوشته میلاد رضوانفرد است که در انتشارات نسل روشن به چاپ رسیده است.
میلاد رضوانفرد در این کتاب داستانهای کوتاهی به نامهای شاباجی خانم، خالو عباس، آمنه، خانه سالمندان و سادات خانم نوشته است. داستانهایی روان و ساده که مخاطب را تا انتها همراه خود میکشانند و با یک غافلگیری او را میخکوب میکنند.
کتاب شاباجی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب شاباجی را به تمام علاقهمندان به داستان کوتاه و ادبیات داستانی ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شاباجی
حاجی سفارش کرده بود که به هیچوجه تنها از خانه بیرون نرود. صنم فقط هفتهای یک بار به همراه شاباجی خانم به حمام میرفت، پدرش مرده و مادرش در روستا شوهر کرده بود. هیچکس را نداشت که سراغی ازش بگیرد. چند سالی بعد یک روز شاباجی خانم دید صنم سر حوض عق میزند، زیر چشمانش سیاه شده و غذا نمیخورد. شاباجی خانم او را پیش دکتر مخصوص خانوادگیشان برد پس از گرفتن آزمایش مشخص شد که صنم باردار است. اگر سنگ از آسمان میبارید شاباجی خانم آنقدر متعجب نمیشد که از حامله شدن صنم! هر چه کرد زیر زبانش را بکشد لام تا کام حرف نمیزد تا مجبور شد جریان را به حاجی بگوید. حاجی از شنیدن این خبر مثل فنر از جا پرید و فریاد زد: «من به حرفش میارم.»
چندی روز وقت و بیوقت به اتاق صنم میرفت تا زیر زبانش را بکشد تا اینکه یک روز پیروزمندانه به شاباجی خانم گفت که به حرف آمده کار کارآقازادهٔ شماست؛ چون زنش چند سال بچهدار نشده یک روز که خانهٔ مادرش رفته بود و شما هم خانه نبودید آقا را آورده و صیغهاش میکند. صفیه عروسش وقتی شنید زیاد ناراحت نشد، شاباجی خانم خودش را برای یک نزاع خانوادگی آماده کرده بود اما عروسش از این ماجرا با خونسردی گذشت. روزی که صنم درد زایمان به سراغش آمد مثل مار به خود میپیچید، یک شبانهروز درد کشید، شاباجی خانم مامای خودش را برای او خبر کرد ولی این مامای پیر نتوانست کاری کند تا سرانجام او را به زایشگاه بردند، اما دیر شده بود. صنم بیچاره بعد از به دنیا آوردن دخترش به علت خونریزی زیاد از دنیا رفت. نوزاد یک دختر تپل سفید که موهای بور و چشمان سبزش را از مادرش به ارث برده بود. سرپرستیاش را صادق پسرش به عهده گرفت، عروسش هم کمکم به او علاقهمند شد و یک لحظه از خود دورش نمیکرد، اسمش را منیر گذاشته بودند.
منیر دو ساله شد که یک روز عروسش با خوشحالی به شاباجی خانم خبر داد که حامله است؛ از آن روز به بعد منیر بیشتر پیش شاباجی خانم بود تا صفیه فارغ شد، بعد از به دنیا آمدن نوهاش شهرام، صفیه دیگر منیر را نمیخواست و همهٔ توجهش به پسرش بود، منیر در آن خانه زیر نظر شاباجی خانم بزرگ شد تا دومین نوهاش شهروز هم بعد از ۴ سال به دنیا آمد.
یک روز پسرش صادق سرآسیمه به خانه آمد و خبر آورد که پدرش توی حجره سکته کرده و او را به بیمارستان بردهاند. حاج اسدالله سه روز بیهوش توی CCU بود تا خبر فوتش را به خانوادهاش دادند.
شاباجی خانم چهل روز سیاه پوشید و شیون کرد، او شوهرش را چون پدر و برادر نداشتهاش دوست میداشت در تمام این سالها دوست و مشاورش بود. هیچوقت روی حرفش حرف نمیزد و نمیگذاشت که آب توی دلش تکان بخورد. او غصهٔ هیچچیز را نداشت اگر غمی توی دلش بود حاجی با تیزبینی خاصش میفهمید و درمانش میکرد. حالا احساس تنهایی داشت. پشتیبان خود را از دست داده و اگر این منیر شیرینزبان نبود شاید کارش به جنون و دیوانگی میرسد. یک سال از مرگ حاجی گذشته بود که با عروسش صفیه به خاطر بدرفتاریاش با منیر دعوای سختی کرد. منیر برای بازی با بچهها به بیرونی و اتاق آنها رفت و صفیه با بد اخلاقی بیرونش کرد. شاباجی خانم صفیه را صدا کرد و به او گفت این رفتارش درست نیست نباید بین آنها فرق بگذارد که صفیه خشمگین فریاد زد:
_ او بچهٔ من نیست شما اونو خیلی لوس بار آوردید.
_ اما دو سال زحمتشو کشیدی، بخاطر همین خدا به تو رحم کرد و بچهدار شدی.
_ نه من نمیتونم ازش نگهداری کنم. شما خودتون بزرگش کنین.
حجم
۳۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
حجم
۳۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
نظرات کاربران
بد نبود .در بیشتر داستانها قصه زیر آبی رفتن مردان مطرح شده