دانلود و خرید کتاب صوتی مردی با کت قهوهای
معرفی کتاب صوتی مردی با کت قهوهای
داستان کوتاه صوتی مردی با کت قهوهای نوشته شروود آندرسون، نویسندهی صاحبسبک آمریکایی است.
درباره کتاب مردی با کت قهوهای
مردی با کت قهوهای افکار درونی تاریخدان جوانی را روایت میکند. تاریخدان جوان با این که در کار نوشتن وقایع تاریخی بسیار موفق است، در بیان احساسات و اندیشههای قلبیاش، احساس عجز و ناتوانی دارد. او به تعبیر نویسنده، «نمیتواند از خود بیرون بیاید». نگارش هزاران کلمه از وقایع باشکوه و شگفتانگیز تاریخی، برای مرد جوان کار دشواری نیست. کلمات بر قلم او جاری میشوند اما صحبت کردن از دنیای درونی، کاری تماما متفاوت است؛ قلمرویی ناشناخته که مرد، نه فقط جرات ورود، که توانایی ورود به آن را هم در خودش نمیبیند.
گویی حصاری او را فراگرفته که شکستنش، کاری محال است مانند کتی قهوهای که بر تن دارد و میخواهد آن را از تن درآورد؛ اما موفق نمیشود. او مردی است محکوم به بر تن داشتن کتی قهوهای.
داستان صوتی مردی با کت قهوهای، بهخوبی سبک ویژهی اندرسون را در گفتگوی درونی و فضای داستانی سیال نشان میدهد.
شروود آندرسون که بیشتر به واسطهی داستانهای کوتاهش شهرت یافته است، تاثیری انکارناشدنی بر داستاننویسی معاصر آمریکا داشته و نویسندگان بزرگی چون ویلیام فاکنر و ارنست همینگوی، سبک و سیاق نگارش خود را از او وام گرفتهاند.
شنیدن کتاب مردی با کت قهوهای را به چه کسانی پیسنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستان و رمان به ویزه داستانهای دروننگر و روانشناسانه مخاطبان این کتاباند.
درباره شروود اندرسون
شروود اندرسون، رماننویس و داستاننویس آمریکایی در سپتامبر سال ۱۸۷۶ میلادی در اوهایو متولد شد. او تا سیسالگی صاحب کسبوکاری موفق بود و هنوز نوشتن را آغاز نکرده بود اما در سال ۱۹۱۲ کار و خانوادهی خود را رها کرده و نویسندگی را برگزید.
اندرسون از کودکی به کتابخواندن علاقه داشت. او کتابهای کتابخانهی مدرسه را به امانت میگرفت و با اشتیاقِ تمام میخواند. اما بخت با اندرسون جوان یار نبود. در ۱۸ سالگی، پدرش که از سالها قبل، سرمایهی خانواده را بر باد داده بود، ناپدید شد. مادر شروود هم در همان سال بر اثر بیماری سل درگذشت. او دو ماه پیش از مرگ مادرش، در ارتش ملی اوهایو استخدام شده و علاوه بر این، شغل مناسبی در یک کارخانهی دوچرخهسازی داشت. اندرسون از بچگی آموخته بود چطور باید روی پای خود بایستد و گلیمش را از آب بیرون بکشد.
در سال ۱۹۰۰ ، تاجری با نام هری سیمونز استعداد اندرسون در فروشندگی و تبلیغات را کشف کرده و او را در شرکت موفق خود، استخدام کرد. او پس از آن، شرکت هری سیمونز را ترک کرده، و سمت تبلیغاتی دیگری در یک شرکت کشاورزی به دست آورد و تا سال ۱۹۰۶ در آنجا ماند.
کار اندرسون، شامل تدوین مقالات و آگهیهای تبلیغاتی و فروش حضوری به مشتریان میشد. او در سال ۱۹۰۶ ، در شرکت جدیدی به سمت مدیریت فروش منصوب گردید. این پست جدید، فشار روانی زیادی را به اندرسون متحمل کرد. او یک سال بعد، یعنی در سال ۱۹۰۷ این شرکت را ترک نمود.
اندرسون با همسر و فرزندانش به شهر الیرا در ایالت اوهایو نقل مکان کرده و شرکت جدیدی را تاسیس کرد که با موفقیت زیادی روبهرو شد. اندرسون در اوج موفقیت شغلی، به مشکلات روحی شدیدی دچار شد. او در ۲۸ نوامبر سال ۱۹۱۲ و در حالی که به شدت مضطرب به نظر میرسید، به داروخانهای مراجعه کرده و از متصدی آن خواست به او در درک هویتش کمک کند. او اندکی بعد به بیمارستان منتقل شد.
اندرسون در ابتدا بهیاد نمیآورد که چه اتفاقی افتاده، اما پس از آنکه به خود مسلط شد، زندگیاش در اوهایو را ترک کرده، از همسرش طلاق گرفت و به شیکاگو رفت تا زندگی جدیدی را آغاز کند. بدینترتیب دوران نویسندگی او آغاز شد.
رمان اول اندرسون، «پسر ویندی مکفرسون» در سال ۱۹۱۶ منتشر گردید. او سه سال بعد با کتاب «وینزبورگ، اوهایو» به شهرت رسید که مجموعهای از داستانهای کوتاه به هم پیوسته است.
اندرسون یکی از اولین نویسندگانی است که در داستانهایش، از دانستههای جدید روانشناسی، مانند تحلیل فرویدی استفاده میکرد. او در سال ۱۹۲۴ ، به نیواورلنز نقل مکان کرده و با ویلیام فاکنر آشنا شد. تاثیری که نویسندگان بزرگی همچون فاکنر، همینگوی، کارل سندبرگ و ادموند ویلسون از اندرسون پذیرفتهاند، غیرقابل انکار است.
شروود اندرسون در سال ۱۹۴۱ میلادی درگذشت. از میان دیگر آثار او میتوان به «ازدواجهای بسیار» و «قهقههی سیاه» اشاره نمود.
بخشی از کتاب صوتی مردی با کت قهوهای
«ناپلئون سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت. اسکندر سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت. ژنرال گرانت از اسب پایین پرید و پیاده راه جنگل را در پیش گرفت. ژنرال هیندنبرگ بر فراز تپه ایستاد.
ماه از پشت انبوهی از بوتهها بیرون آمد. در حال نوشتن تاریخ انسانها هستم. با اینکه نسبتا جوان هستم، اما تا به حال سه جلد از این قبیل کتابهای تاریخی نوشتهام. میشود گفت، پیش از این سیصد یا چهارصدهزار کلمه نوشتهام. همسرم جایی این دور و برها درون خانه است. خانهای که ساعتهاست در آن نشستهام و دارم مینویسم.
زن بلندقدی است. با موهای مشکیای که کمی به خاکستری گراییده است. گوش کنید: دارد بهنرمی از پلهها بالا میرود. تقریبا هرروز همینطور آرام راه میرود و کارهای خانه را انجام میدهد.
از شهری در ایالت آیووا به این شهر آمدهام. پدرم یک نقاش سادهی ساختمان بود. او به اندازهی من در این دنیا پیشرفت نکرد. من راهم را از دانشگاه انتخاب کردم و در نهایت، یک تاریخدان شدم.
این خانهی ماست. خانهای که در آن زندگی میکنم و اینجا اتاقی است که در آن کار میکنم. تا به حال سه مجموعهی تاریخی نوشتهام که در آنها از چگونگی شکلگیری ایالتها و دلایل وقوع جنگها صحبت کردهام. میتوانید کتابهایم را ببینید. همچون سربازان وظیفهشناس، شقّ و رق در قفسههای کتابخانه ایستادهاند.
من هم مثل زنم قد بلندی دارم. شانههایم مختصری افتادهاند. اگرچه جسورانه مینویسم، در کل، آدم کمرویی هستم. دوست دارم در اتاق را ببندم و در تنهایی بنشینم و به کارهایم برسم. کتابهای زیادی اینجاست. تاریخ ملتهاست که مدام، از اینسو به آنسو رژه میرود. اتاق ساکت و آرام است؛ ولی درون کتابها، جریانهایی طوفنده در حال گذر است.
ناپلئون از تپهای پایین میآید و بهسوی میدان جنگ میتازد. ژنرال گرانت در جنگل گام برمیدارد. اسکندر از تپهای پایین میآید و بهسوی میدان جنگ میتازد».
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
ندارد