دانلود و خرید کتاب صوتی حکایت دولت و فرزانگی
معرفی کتاب صوتی حکایت دولت و فرزانگی
کتاب صوتی حکایت دولت و فرزانگی نوشتهٔ مارک فیشر و با صدای سیاوش درستکار است و شنیدار نگار نوین (راوینو) آن را منتشر کرده است. این کتاب دربارهٔ حکمت زندگی و رسیدن به موفقیت است.
درباره کتاب صوتی حکایت دولت و فرزانگی
کتاب صوتی حکایت دولت و فرزانگی نوشتهٔ مارک فیشر پانزده حکایت دربارهٔ زندگی، اراده و راه موفقیت و یکی از مشهورترین کتب سدهٔ گذشته در زمینهٔ موفقیت است.
داستانهایی به هم پیوسته که حقیقتی سودمند را تقویت میکنند و با زبان ساده و کودکانه باعث میشوند با ذهن نیمههوشیارمان ارتباط برقرار کنیم و در زندگیمان دگرگونیهای مثبت فراوان و عظیم بیافرینیم.
«حکایت به حبس افتادن جوان»، «حکایت ارزش تاثیر از خود»، «حکایت یادگیری نیکبختی و زندگی»، «حکایت آموزش ایمان»، «حکایت آموزش تمرکز بر هدف» برخی از حکایتهای کتاب مارک فیشر است.
شنیدن کتاب صوتی حکایت دولت و فرزانگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب صوتی را به کسانی که میخواهند تغییرات بزرگ در زندگیشان ایجاد کنند پیشنهاد میکنیم.
درباره مارک فیشر
مارک فیشر در ژوئیه سال ۱۹۶۸ در بریتانیا به دنیا آمد. فیشر بهعنوان یکی از معروفترین و بزرگترین نویسندگان، منتقدان و نظریهپردازان فرهنگی به شمار میرود.
از او آثار مهم بسیاری به جا مانده است که مهمترینهایش کتابهای گلف باز و میلیونر، حکایت ثروت فرزانگی، حکایت عشق و خوشبختی، حکایت دولت و فرزانگی، حکایت آنکه دلسرد نشد، معبد میلیونرها، فروشنده و میلیونر، وصیتنامه میلیونر و راه و رسم میلیونرها اشاره کرد. فیشر در ۱۳ ژانویه سال ۲۰۱۷ از دنیا رفت.
بخشی از کتاب صوتی حکایت دولت و فرزانگی
جوان باهوشی بود که میخواست ثروتمند شود. سرشار از ناامیدی و موانعی تردید ناپذیر بود، اما هنوز به ستارهٔ بخت خود باور داشت. درحالیکه منتظر بخت و اقبالش بود، به عنوان دستیار مدیر حسابداری در شرکت تبلیغاتی کوچکی کار میکرد. حقوقش کافی نبود و مدتها بود که فکر میکرد کارش رضایت چندانی برایش به همراه ندارد. دیگر دلش به کار نمیرفت. در فکر این بود که مشغول کار دیگری شود، شاید کتاب یا داستانی بنویسد که مشهور و ثروتمندش کند و مشکلات مالیاش را یکباره برای همیشه پایان دهد. اما آیا جاهطلبی او کمی غیرواقعبینانه نبود؟ آیا واقعا دارای استعداد و فنون کافی برای نوشتن کتابی پرفروش بود؟ یا صفحات کتاب با مطالبی حاکی از سرگردانی غمناک نامتمرکز بدبختی و فلاکت درونش پر میشدند؟ بیش از یک سال بود که کارش، کابوس روز و شباش شده بود. رئیسش اغلب اوقات، صبحها روزنامه میخواند و قبل از آنکه برای ناهاری که سه ساعت طول میکشید، ناپدید شود، یادداشتهایی مینوشت. او هم پیوسته نظرش را عوض میکرد و دستورات ضد و نقیض میداد. اما فقط رییسش نبود، بین همکاران نیز پیچیده بود که از کارشان خسته و دلزده شده بودند. انگار کامل عقلشان را از دست داده بودند. انگار همگی با هم، از همه چیز دست کشیده بودند، جرئت نداشت که به هیچ کدام از آنها از رویا و آرزویش بگوید که میخواهد همه چیز را رها کند و نویسنده شود، میدانست که آنها این حرف را شوخی تلقی میکنند. وقتی سر کار بود، خودش را از همهٔ جهان جدا میدید، انگار در کشوری غریب بود، که از صحبت با آنها ناتوان بود.
***
جوان راهی شهر ثروتمند یک شبه شد، در راه افکارش جلوتر از اتومبیلش میدوید، آیا دیدار با او سخت خواهد بود؟ آیا او از این دیدار استقبال خواهد کرد؟ آیا حجاب از رخسار حقیقت به کنار خواهد زد و راز ثروتمند شدن را به او خواهد گفت؟
وقتی نزدیک خانه ثروتمند رسید، با کنجکاوی نامه را به دست گرفت، برای خواندنش آنقدر اشتیاق داشت که میتوانست هشدارهای عمویش را نادیده بگیرد، که نادیده گرفت و سر نامه را گشود تا از حیرت نفسش بند آید و ضربان قلبش بالا برود وعرق از پیشانیش سرازیر شود، وقتی به خود آمد اندیشید، آیا یک اشتباه بزرگ به وقوع پیوسته و یا شاید عمویش با او شوخی کرده است. آخر درون پاکت یک برگ کاغذ سفید بود!
وقتی به در خانه ثروتمند رسید از دیدن نگهبانی که مثل یک نظامی خشک و جدی با او برخورد کرد یکه خورد.
نگهبان «چه خدمتی از دستم برمیآید؟»
«میخواهم ثروتمند یک شبه را ببینم»
«وقت ملاقات دارید؟»
«نه ولی...»
«آیا معرفی نامه دارید؟»
جوان با شتاب نامه را از جیب درآورد و دوباره در جیبش گذاشت.
نگهبان پرسید «میتوانم آن را ببینم؟»
جوان لحظهای تردید کرد اما به یاد آورد که عمویش گفته بود اگر نامه را باز کردی و خواندی وانمود کن نخواندی تردید را کنار گذاشت و نامه را با دست نگهبان داد، نگهبان نامه را خواند اما حیریتی از خود نشان نداد. و بعد نامه را به او پس داد و درب را گشود و او را به داخل دعوت کرد. جوان با راهنمایی نگهبان اتومبیلش را پارک کرد و به سمت خانه مجللی که کلی آنسوتر خودنمایی میکرد هدایت شد. آنجا خدمتکاری زیبا با تبسم او را به درون منزل برد و پرسید «امرتان را بفرمایید.»
«میخواهم ثروتمند یک شبه را ملاقات کنم.»
«بله، اما نه اکنون، لطفاً به باغ بروید و منتظر باشید، و بعد او را تا در ورودی باغ راهنمایی کرد.
استخر بزرگی که در وسط باغ بود، گلهای مختلف و درختان سبز و سر به فلک کشیده به باغ جلوهای جادویی میبخشید، جوان شروع به قدم زدن کرد و کمی بعد چشمش به باغبانی افتاد که روی بوته گل سرخی خم شده بود، هفتاد یا هشتاد ساله نمود، کلاه حصیری لبه پهنی بر سر داشت که به پایین چشمانش کشیده بود، جوان به سوی باغبان رفت، وقتی نزدیک باغبان رسید، باغبان سر بلند کرد و لبخندی زد و خوش آمد گفت، در چهره شادابش چشمان آبیش میدرخشدی با صمیمیت پرسید: «اینجا چه میکنی جوان؟»
میخواهم ثروتمند یک شبه را ببینم.
زمان
۳ ساعت
حجم
۱۶۵٫۲ مگابایت
قابلیت انتقال
دارد
زمان
۳ ساعت
حجم
۱۶۵٫۲ مگابایت
قابلیت انتقال
دارد
نظرات کاربران
خیلی لذت بردم. واقعا همین طور
اشتباهات گوینده به حدی زیاد هست ک کلا معنی و مفهوم متن رو عوض میکنه ، تعجب می کنم ازین حجم اشتباه !!!! یه بچه کلاس سوم راهنمایی فکر نکنم اینقدر ک این آقا اشتباه داشت ، اشتباه بخونه
عالی بود ممنونم🙏
😥