دانلود و خرید کتاب صوتی خاک آدم پوش
معرفی کتاب صوتی خاک آدم پوش
کتاب صوتی خاک آدم پوش نوشتهٔ ضحی کاظمی است که با صدای حدیثه حیدری منتشر شده است. رمان خاک آدم پوش روایت حوادثی است که بیش از سه هزار سال قبل و در دوره حکومت عیلامیان اتفاق افتاده است. از دیگر رمان های مجموعه ژانر جمجمه جوان، کاجها وارونهاند و مرداد دیوانه را میتوان نام برد.
درباره کتاب خاک آدم پوش
هدف اصلی مجموعه رمان ژانر نوشتن و انتشار رمانهایی متناسب با فرهنگ ایرانی (هرچند در برخی از وجوه تمایز چندانی میان ما و مخاطب جهانی وجود ندارد) و احترام به احساس، شعور و سلیقه فرهیخته نسل جدید مخاطبان است. جمجمه جوان، کاجها وارونهاند، مرداد دیوانه، دیگر عناوین این مجموعهاند.
ضحی کاظمی در رمان فانتزی خاک آدم پوش حوادثی را که بیشتر از سه هزار سال قبل و در دوره دوم حکومت عیلامیان اتفاق می افتد، روایت می کند. وی همچنین از برخی خصایص حماسه و خصایص تراژدی در کنار هم استفاده کرده است، یعنی هم سفر قهرمانی ایثارگر را نشان می دهد و هم به سقوط و تقدیر اشاره می کند. او با تحقیقات گسترده، در جذاب کردن فضای نیمه تاریخی نیمه فانتزی اثرش موفق عمل کرده است.
این کتاب داستان عشقی باستانی است، عشقی که در آن قهرمان برای رسیدن به هدفش در مسیر سخت و خطرناکی قرار دارد.
شنیدن کتاب خاک آدم پوش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به ژانر فانتزی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب خاک آدم پوش
هالتاش لحظهای میایستد. به پشت سر خود نگاه میکند، به شهر شوسیم که در انوار اولیهٔ صبح از خواب بیدار میشود، کمکم جان میگیرد و مانند ماری پرجنبوجوش به حرکت درمیآید. بازارِ پایین تپه در امتداد رود اولای تا خطوط کج و معوج خانههای کاهگلی کشیده شده و بعد از آن سطوح سبز و زرد مزارع به چشم میخورد. از ارتفاع میانهٔ تپه، مزارع سبزرنگ باغچههای کوچکی به نظر میرسند که نقطههای ریز سیاه در آنها رفتوآمد میکنند. هالتاش فروشندگان جو و گندم و آرد را میبیند که خوابآلود به سمت حجرههای بازار میروند. نانپزها خیلی زودتر کارشان را آغاز کردهاند و بوی نانِ تازه از تنور درآمده در فضای خاکآلود شهر پیچیده. بازار غلات، با صدای الک و جرینگ سکهها و آه باربرها، شروع به کار میکند. کمکم صدای شعله گرفتن تنورها به گوش میرسد و تا هالتاش به بالای تپه برسد صدای کوبش چکشها بر قطعههای آهن و مس، در همهمهٔ مردم و صدای نعل اسبها و چرخ درشکهها، گم میشود.
هالتاش نفس میگیرد. به رود اولای نگاهی میاندازد و دلش میخواهد به جای حرکت به سمت بالای تپه به سمت رود برود و مثل بار آخری که به شوسیم آمده بود کنار رود بنشیند. با انداختن سنگی در آب، آرزوهایش را به امواج تند رود میسپرد تا از خود دورشان کند؛ آرزوی پیمان بستن با رود و پیوستن به دریا. سال قبل بود یا سال قبلتر از آن که آماتنا هم در کنارش نشسته بود. آماتنا تکهنانی درآورده بود و برای گنجشکانی که از شاخههای درخت به جلوِ پایشان و دوباره به شاخهها میپریدند میریخت. مدتی بیکلام به صدای آب و همهمهٔ گنجشکان شوقزده گوش سپرده بودند. آماتنا به حرف آمده بود. گفته بود خوشحال است که هالتاش با پدر آماتنا به دریا نرفته. اگر میرفت، دیگر نمیدانست با ترسِ از دست دادن هالتاش چهکار کند. حق داشت. دو برادر بزرگترش را دریا از او گرفته بود. پدرش هم هنوز بازنگشته بود و آماتنا منتظر خبری از او روزها را به انتظار میگذراند. هالتاش به دستهای آماتنا نگاه کرده بود که پشت سرش روی علفها تکیهگاه بدنش بودند. ناخنهای زردشدهاش از کار در مزرعه، روی سبزی علفها گلهای زرد بهاری را به یادش آورده بود
زمان
۸ ساعت و ۴۶ دقیقه
حجم
۷۳۰٫۲ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۸ ساعت و ۴۶ دقیقه
حجم
۷۳۰٫۲ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد