دانلود و خرید کتاب صوتی رازهای سانتیمتری
معرفی کتاب صوتی رازهای سانتیمتری
کتاب صوتی رازهای سانتیمتری نوشته مردعلی مرادی، هفت داستان کوتاه است که با صدای حامد محسن نژاد میشنوید. داستانهای این کتاب از مسائل و دغدغههای اجتماعی و روابط آدمها صحبت میکنند.
درباره کتاب صوتی رازهای سانتیمتری
رازهای سانتیمتری، هفت داستان کوتاه از زندگی و روابط آدمها است. داستانهایی که ساختاری ساده دارند و زبان نرم و روان. مخاطب را با خود به دنیایی میبرند که در آن خلاهای عمیق به چشم میخورد. خلاهایی که آدمها را وامیدارد تا دست به هر حیلهای بزنند تا بلکه راهی برایش پیدا کنند.
مردعلی مرادی در این داستانها زندگی آدمها را روایت میکند. آدمهایی که مثل ما زندگی میکنند. مثل ما دوست میشوند و برای خودشان دشمن میتراشند. آدمهایی که روزبهروز بیشتر قانونهای عجیب و غریب وضع میکنند بلکه دستشان برای مهار کردن یکدیگر آزادتر باشد و دروغها و صداقتهایشان هم مثل ما است.
کتاب صوتی رازهای سانتیمتری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
رازهای سانتیمتری اثری است برای تمام کسانی که به ادبیات داستانی و داستان کوتاه ایرانی علاقهمندند.
بخشی از کتاب صوتی رازهای سانتیمتری
دیشب جشن دومین سالگرد ازدواجمان بود. مهمانها که رفتند آسیه قرصهایی را که بعد از ازدواجمان همیشه همراهش بود قاطی پوستهای میوه و بقیه آشغالها توی سطل ریخت، گفت: «ماموریت شما تمام شد!»
آخرِ حرفش انگار نظر من را هم بخواهد گفت: « با تمام سختی اش، انگار باید!»
گفتم: «یعنی تمام شد؟ حرف بچه که میشود فکر میکنم دیگر زن و مرد هستیم تا عروس وداماد.»
صدای تلویزیون را کم کرد، غیر از لامپ اتاق خواب و هال بقیه ی چراغ ها را خاموش کرد، گفت: «پس برنامه ریزی و نمیدانم آماده کردن زمینه برای بچهدار شدن همه اش بهانه بوده تا آقا داماد همچنان داماد باشند؟ »
بعد با اشاره به خودش لب هاش را جمع کرد، گفت: « تازه میفهمم؛ میخواستم روی پای خودم باشم و خانه و کار و ماشین و این افادهها لابد برای این بوده که بیشتر آقا پسر صدایتان کنند، که سی و پنج سالگی آمدید سراغ دختری که نُه سال از خودتان کوچکتر است.»
دستم را گذاشتم جلو دهانم، خندیدم؛ جوری که قند بپرد توی گلوی آدم؛ پیفففف، بعد سرفه و خنده قاطی هم گفتم: «دختر!؟»
لُپش را گرفتم: «چه طوری کوچولو؟ نانازی!»
صورتش را کشید، گفت: « نه، آره، نه، آره ننه، من پیرتر از این حرفهام، اصلاً این دومین دور زندگیام است، یعنی ننه به قربانت، دفعه اول که دنیا آمدم خوره گرفتم و مُردم. »
دستش را برای گرفتن کنترل تلویزیون دراز کرد، گفت: «من رفتم بخوابم.»
بعد دست به سینه خم شد، با لحنی آهنگین گفت: «این کنیز کمترین، برای بقای نسل وجود نازنین، با تمام قوا آمادهام.»
دستم را کشیدم، کنترل هنوز دستم بود. مرد روحانی توی تلویزیون با تاکید میگفت: «شما باید... وقتی میگویم شما یعنی خودم، منظورم از شما شما نیستید، یعنی من، ما هرچه داریم از گذشته داریم.»
کانال تلویزیون را عوض کردم. اتاق پر شد از صدای موسیقی سنتی. ذهنم با تصاویر معماری قدیمی ایرانی که همراه موسیقی پخش میشد رفت به پانزده شانزده سال پیش؛ همان وقتهایی که تابستانها کار میکردیم تا خرج مدرسه و تحصیلمان را دربیاوریم و نمیآوردیم.
هیچ وقت یادم نمیرود روزهایی که چندنفری میرفتیم فرنگ برای خوردن پیتزا. پیتزافروشی توی خیابان نوفل لوشاتو بود، بعد از سفارت انگلیس، روسیه و چند سفارتخانه دیگر، نزدیک سفارت واتیکان توی کوچهای فرعی. چندتایی میز و صندلی پلاستیکی بیرون مغازه زیر درخت هایی بزرگ و پُرشاخ وبرگ چیده بودند. همهاش به خاطر خوش مزه بودن پیتزاها نبود، شاید به خاطر خیلی چیزها. خدابیامرز خسرو هر وقت زن ها و دخترهای خارجی را می دید، با اشاره به سرهای برهنه و شلوارهای تنگشان میگفت: «ارواح خاک بابام، به جان ننه ام این جا را، این جا را با فرنگ اشتباه گرفتهاند!»
حمید خرخوان هم میگفت: «جا به این دنجی! آدم ذهنش باز میشود. تازه، تا غذا حاضر شود هرچه بخواهی کالباس مجانی هست بخوری.»
خسرو میپرید توی حرفش: «فکر نکنی مجانی است! همه را، همه را قبلاً کشیدند روی قیمتها»
میگفتم: «باید بیشتر از آن که کشیدهاند بخوریم.»
اما هنوز هم فکر میکنم از همه مهم تر پیرمرد پیتزافروش بود که دیگر عادت کرده بودیم بهش؛ هرچند تا آخر نفهمیدم از چه فرقه و مذهبی بود. هرچه بود حرف هاش تودل برو بود. هرکسی چیزی میگفت؛ میگفتند ارمنی است، یکی میگفت لامذهب است، بعضیها میگفتند درویش است. آخر نفهمیدم! فقط میدانم پیرمردی بود با موها و ریشی بلند و یک دست سفید. موهاش را دم اسبی میبست. ندیده بودم کاری بکند غیر از این که پشت دخل بنشیند. بیشتر با مشتریها بود تا پشت یخچال.
زمان
۱ ساعت و ۵۹ دقیقه
حجم
۱۰۹٫۶ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۱ ساعت و ۵۹ دقیقه
حجم
۱۰۹٫۶ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد