دانلود و خرید کتاب داستان مکس و املی داوید زافیر ترجمه سجاد زارع
تصویر جلد کتاب داستان مکس و املی

کتاب داستان مکس و املی

نویسنده:داوید زافیر
انتشارات:نشر روزگار
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۸از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب داستان مکس و املی

کتاب داستان مکس و املی داستانی لطیف از دیوید زافیر با ترجمه سجاد زارع است. این داستان، ماجرای دو سگ بی پناه را روایت می‌کند که در جستجوی مکانی امن برای زندگی کردن و عاشق شدن، باهم همسفر می‌شوند.

درباره کتاب داستان مکس و املی

دیوید زافیر در کتاب داستان مکس و املی، ماجرای دو سگ بی پناه را روایت می‌کند. آن‌ها سفری را آغاز کرده‌اند، به این امید که بتوانند جایی بهتر برای زندگی پیدا کنند.

مکس راه خانه‌اش را گم کرده و سر از زباله دانی درآورده است که ناربه در آنجا زندگی می‌کند. سگ یک چشمی که به حرف‌های مکس گوش می‌دهد و گفته‌های او را درباره دنیای که در آن می‌شود با آدم‌ها زندگی کرد و عشق دریافت کرد، باور می‌کند. آن‌ها تصمیم می‌گیرند به دنبال همینجایی بروند که مکس تعریف کرده است. سفر پرماجرای آن‌ها آغاز می‌شود و ناربه که هرگز فکر نمی‌کرد بتواند عاشق شود، کم کم دل می‌بازد... در راه مکس، کابوسی از زمان طاعون می‌بیند؛ در این کابوس او و ناربه زوجی عاشقند و به دست یک انسان کشته می‌شوند. مکس نمی‌داند آیا چیزی که دیده فقط یک خواب بوده یا مروری بر خاطرات؟

کتاب داستان مکس و املی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

اگر به دنیای حیوانات علاقه دارید و از خواندن یک رمان خوب و لطیف انرژی می‌گیرید، داستان مکس و املی را حتما در فهرست کتاب‌هایی قرار دهید که باید بخوانید.  

بخشی از کتاب داستان مکس و املی

غریبه در خواب و بیداری می‌لرزید و آهسته ناله و هق‌هق می‌کرد. احتمالاً خواب بچه‌ها را می‌دید که او را تعقیب می‌کنند. کنارش ایستادم و نگاهش کردم، نمی‌دانستم چه کار باید بکنم.

صدای شکمم از گرسنگی درآمد. می‌توانستم در همان حال رهایش کنم و سراغ قوطی‌های ماهی بروم، اما تردید کردم. نه فقط به‌دلیل برگشتن بچه‌ها، که البته بعید نبود قوی‌تر و با افراد بیشتری برگردند، بلکه آفتاب سوزان هم برایش تهدید بزرگی بود.

نمی‌توانستم رهایش کنم. گرمای زیاد برای ما سگ‌ها غیرقابل تحمل است. حرارت زیر پوست ما گیر می‌افتد و بعد از مدت کوتاهی سبب گرمازدگی می‌شود. اگرچه با عرق بین پنجه‌هایش می‌توانست کمی خودش را خنک کند، اما بی‌هوش بود و نمی‌توانست آن را به پوستش بمالد.

با فرض محال هم که این گرما را تحمل می‌کرد و زنده می‌ماند، آن‌قدر ضعیف می‌شد که حتی نمی‌توانست موش‌هایی که شب‌ها از سوراخ‌های‌شان بیرون می‌آیند را از خودش دور کند. نخستین موش، دومی و شاید هم سومی می‌توانستند با دندان زخمی‌اش کنند، بعد بقیه حیوانات بو می‌کشیدند، همه جمع می‌شدند و کارش را می‌ساختند.

قُرقُر شکمم رفته‌رفته بیشتر می‌شد و به من یادآوری می‌کرد که باید زودتر سراغ قوطی‌ها بروم.

اما اگر او را همان‌طور رها می‌کردم، کارم ناتمام و بی‌فایده بود و بهتر بود که همان اول از دست دخترک نجاتش نمی‌دادم. خم شدم و آهسته در گوشش گفتم:

- اگه بلند نشی می‌می‌ری!

البته صدای من را نمی‌شنید. تکانش دادم، اینبار بلندتر صدایش کردم:

- پاشو!

تکان نمی‌خورد. باید خشونت به خرج می‌دادم تا بیدارش می‌کردم. گوشش را گاز گرفتم. کمی تکان خورد.

- بلند شو وگرنه تلف می‌شی.

دوباره گوشش را گاز گرفتم، این بار خیلی محکم‌تر، جوری که خون آمد. در خواب و بیداری زوزه کوتاهی کشید و برای لحظه‌ای چشمانش را باز کرد، نمی‌توانستم تشخیص بدهم، نمی‌دانستم اصلاً هوش و حواس دارد یا نه، بلافاصله دوباره چشمانش را بست.

باید چکار می‌کردم؟ می‌خواستم او را به زیر سایه بکشانم، اما نمی‌توانستم از پس این کار برآیم. بزرگ‌تر و سنگین‌تر از کیسه‌های زباله بود. بی‌قرار این طرف و آن طرف می‌رفتم. وقتی نمی‌توانستم کمکش بکنم، دست‌کم بایستی او را دلداری می‌دادم، اما نمی‌دانستم می‌شنود یا نه!

نمی‌توانستم از کلمات زیبا استفاده کنم، در این کار استعداد نداشتم، اما در عوض خواهرم «لید» خیلی خوب این کار را می‌کرد. او می‌توانست مثل اسمش، زیبا سخن بگوید. باید می‌توانستم به غریبه چیزی بگویم که دلداری‌اش دهد. یا شاید هم بهتر بود به او جرأت، جسارت و قدرت می‌بخشیدم تا بتواند از جای خود بلند شود. نمی‌خواستم تسلیم شود.

وقتی بین مرگ و زندگی با زخم و چرک دست‌وپنجه نرم می‌کردم، فقط یک امید من را زنده نگه داشت. نه به امید اینکه از «بلیتس» انتقام بگیرم یا به عشق مادرم که دیگر نمی‌توانست به دیدنم بیاید، بلکه به امید آن بودم که یک بار دیگر سلامتی‌ام را به دست بیاورم تا بتوانم به آسمان شب خیره شوم و با آن، به رویا سفر کنم و ببینم ستاره‌ها چطور با هم حرف می‌زنند.

آلیس در سرزمین نجایب
۱۴۰۰/۰۶/۲۸

داستان مکس و املی یکی از زیباترین داستان‌هایی بود که در باب عشق، دوستی و وفاداری از زبان یک 🐕 بیان شد. مکس و ناربه برای پیدا کردن صاحب مکس، راهی سفری طولانی میشن. ماجراهایی در این سفر پیش میاد که

- بیشتر
انسان تنها موجود زنده‌ایست که می‌تواند دیوانه باشد.
آلیس در سرزمین نجایب
«مکس» بهترین هدیه زندگی را به من داد. او ترس را از من گرفت و آن را به شادی و لذت تبدیل کرد.
آلیس در سرزمین نجایب
عشق کسی رو ضعیف نمی‌کنه
آلیس در سرزمین نجایب
من «ناربه» بودم. یک جنگجو که از هیچ خطری فرار نمی‌کرد. از مرگ نمی‌ترسید و از تاریکی هراسی نداشت.
آلیس در سرزمین نجایب
وقتی سگی می‌میرد، ساختار گله را برای همیشه تغییر می‌دهد. وقتی مورچه‌ای می‌میرد، جمعیت بزرگ مورچه‌ها همان‌جور که قبلاً بوده به زندگی‌شان ادامه می‌دهند و احتمالاً وقتی انسانی می‌مرد، انسان‌های دیگر زیاد اهمیت نمی‌دادند.
یك رهگذر
من و تو مال همیم، ما به هم تعلق داریم.
یك رهگذر
به خودم قول داده بودم هیچ‌وقت تنهاش نذارم. تا هر وقت که اون زنده باشه یا تا روزی که من زنده هستم
یك رهگذر
بوی دلنشین و لطیفی به مشامم خورد. کنار میز دراز کشیدم، دوست داشتم زیر نور خورشید چشمام رو ببندم و این بوی جذاب و دوست‌داشتنی را نفس بکشم. بو، بوی عشق تو بود.
یك رهگذر
وقتی یک سگ می‌میرد، روحش به آسمان پرواز می‌کند و تبدیل به ستاره می‌شود.
یك رهگذر
راهی دیگر برای منکر شدن حقیقت، سکوت کردن است.
یك رهگذر
- مامان، من هیچ‌وقت نمی‌تونم مثل تو شجاع باشم. - البته که می‌تونی. هر موجودی این توانایی رو داره. - چطور؟ - مثل پدرت باش. - منظورت چیه!؟ - قلب بزرگی داشته باش. - به چه درد می‌خوره؟ - اونایی که قلب بزرگی دارن می‌تونن معجزه کنن. «آناتیاری» کمی فکر کرد، بعد پرسید: - اما این چه ربطی به شجاعت داره؟ - اگه قلب بزرگی داشته باشی، می‌تونی کار بسیار شجاعانه‌ای انجام بدی. - و اون چیه؟ - دوست داشتن! - برای دوست داشتن باید خیلی شجاع بود؟ - با دوست داشتن، می‌تونی هر سرنوشتی رو تغییر بدی.
یك رهگذر
او احساسش را به من هدیه داد. بهترین کاری که یک دوست می‌تواند بکند. تصمیم گرفتم من هم دوستش داشته باشم!
یك رهگذر
در این دنیا چیزهای زیادی بهتر از زیبایی وجود دارند.
یك رهگذر
وقتی هیچ‌کس نمی‌تونه بهت کمک کنه، باید خودت به خودت کمک کنی.
یك رهگذر
- بدون تو اصلاً زندگی قشنگ نیست. «مکس» زوزه‌اش را قطع کرد و من را بویید و آخرین رایحه عطرم را که هنوز از سرما در امان بود، نفس کشید: - چطور...منظورت چیه؟ - اگه به زباله‌دونی نیومده بودی، برای همیشه اونجا می‌موندم. بدون اینکه بفهمم دنیا چه شکلیه. بدون اینکه دنیا رو کشف کنم. بدون اینکه معنی بودن خودم رو بفهمم. برای همه اینا ازت ممنونم.
یك رهگذر
یک دوست، تا زمانی که به یاد او هستی زنده است، حتی اگر دیگر نباشد.
یك رهگذر
عشق اشکال مختلفی دارد. عشق به طبیعت، عشق به مادر، عشق به خواهر، عشق به کسی که حتی باعث عذابت می‌شود، عشق به کسی که شادی‌اش را با تو تقسیم می‌کند و عشق به کسی که دوستش داری
یك رهگذر
- لطفاً قبل از من نمیر! متحیر پرسید: - چی؟ - لطفاً قبل از من نمیر، نمی‌تونم داغت رو تحمل کنم. - من قبل از تو نمی‌میرم. آهنگ صدایش لرزه به تنم انداخت. - بهم قول می‌دی؟ کمی فکر کرد. احتمالاً چون غیرممکن بود بتواند چنین قولی بدهد. در دنیایی که جوان‌ترها قبل از پیرها می‌میرند، چطور ممکن است یکی قول بدهد که بیشتر از آن یکی زنده بماند تا مجبور باشد غم دوری‌اش را تحمل کند؟ - اگه این آرزوت باشه. آروم گفتم: - آره، آرزومه. - پس من بهت قول می‌دم که از تو بیشتر زنده بمونم.
یك رهگذر
اگر مرگ یک بار دیگر آن‌قدر به ما نزدیک شود، آرزو می‌کنم زودتر از او بمیرم. نمی‌توانم بایستم و ببینم چطور او این دنیا را ترک می‌کند.
یك رهگذر
- خب، این جرأت رو از کجا آوردی؟ - برای اینکه دیدمش! - کی رو؟ - اون زن رو. - متوجه نمی‌شم! - اگه اون ما رو پیدا کنه... - پیدا نمی‌کنه. - اما اگه پیدا کرد...و بخوایم از دستش خلاص شیم.... -...باید کشتن یاد بگیری؟ - آره، باید کشتن یاد بگیرم. آهی کشید، سکوت کرد و بعد ادامه داد: - اگه نتونم ازت دفاع کنم پس لایقت نیستم.
یك رهگذر

حجم

۲۶۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

حجم

۲۶۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
تومان