کتاب داستان مکس و املی
معرفی کتاب داستان مکس و املی
کتاب داستان مکس و املی داستانی لطیف از دیوید زافیر با ترجمه سجاد زارع است. این داستان، ماجرای دو سگ بی پناه را روایت میکند که در جستجوی مکانی امن برای زندگی کردن و عاشق شدن، باهم همسفر میشوند.
درباره کتاب داستان مکس و املی
دیوید زافیر در کتاب داستان مکس و املی، ماجرای دو سگ بی پناه را روایت میکند. آنها سفری را آغاز کردهاند، به این امید که بتوانند جایی بهتر برای زندگی پیدا کنند.
مکس راه خانهاش را گم کرده و سر از زباله دانی درآورده است که ناربه در آنجا زندگی میکند. سگ یک چشمی که به حرفهای مکس گوش میدهد و گفتههای او را درباره دنیای که در آن میشود با آدمها زندگی کرد و عشق دریافت کرد، باور میکند. آنها تصمیم میگیرند به دنبال همینجایی بروند که مکس تعریف کرده است. سفر پرماجرای آنها آغاز میشود و ناربه که هرگز فکر نمیکرد بتواند عاشق شود، کم کم دل میبازد... در راه مکس، کابوسی از زمان طاعون میبیند؛ در این کابوس او و ناربه زوجی عاشقند و به دست یک انسان کشته میشوند. مکس نمیداند آیا چیزی که دیده فقط یک خواب بوده یا مروری بر خاطرات؟
کتاب داستان مکس و املی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر به دنیای حیوانات علاقه دارید و از خواندن یک رمان خوب و لطیف انرژی میگیرید، داستان مکس و املی را حتما در فهرست کتابهایی قرار دهید که باید بخوانید.
بخشی از کتاب داستان مکس و املی
غریبه در خواب و بیداری میلرزید و آهسته ناله و هقهق میکرد. احتمالاً خواب بچهها را میدید که او را تعقیب میکنند. کنارش ایستادم و نگاهش کردم، نمیدانستم چه کار باید بکنم.
صدای شکمم از گرسنگی درآمد. میتوانستم در همان حال رهایش کنم و سراغ قوطیهای ماهی بروم، اما تردید کردم. نه فقط بهدلیل برگشتن بچهها، که البته بعید نبود قویتر و با افراد بیشتری برگردند، بلکه آفتاب سوزان هم برایش تهدید بزرگی بود.
نمیتوانستم رهایش کنم. گرمای زیاد برای ما سگها غیرقابل تحمل است. حرارت زیر پوست ما گیر میافتد و بعد از مدت کوتاهی سبب گرمازدگی میشود. اگرچه با عرق بین پنجههایش میتوانست کمی خودش را خنک کند، اما بیهوش بود و نمیتوانست آن را به پوستش بمالد.
با فرض محال هم که این گرما را تحمل میکرد و زنده میماند، آنقدر ضعیف میشد که حتی نمیتوانست موشهایی که شبها از سوراخهایشان بیرون میآیند را از خودش دور کند. نخستین موش، دومی و شاید هم سومی میتوانستند با دندان زخمیاش کنند، بعد بقیه حیوانات بو میکشیدند، همه جمع میشدند و کارش را میساختند.
قُرقُر شکمم رفتهرفته بیشتر میشد و به من یادآوری میکرد که باید زودتر سراغ قوطیها بروم.
اما اگر او را همانطور رها میکردم، کارم ناتمام و بیفایده بود و بهتر بود که همان اول از دست دخترک نجاتش نمیدادم. خم شدم و آهسته در گوشش گفتم:
- اگه بلند نشی میمیری!
البته صدای من را نمیشنید. تکانش دادم، اینبار بلندتر صدایش کردم:
- پاشو!
تکان نمیخورد. باید خشونت به خرج میدادم تا بیدارش میکردم. گوشش را گاز گرفتم. کمی تکان خورد.
- بلند شو وگرنه تلف میشی.
دوباره گوشش را گاز گرفتم، این بار خیلی محکمتر، جوری که خون آمد. در خواب و بیداری زوزه کوتاهی کشید و برای لحظهای چشمانش را باز کرد، نمیتوانستم تشخیص بدهم، نمیدانستم اصلاً هوش و حواس دارد یا نه، بلافاصله دوباره چشمانش را بست.
باید چکار میکردم؟ میخواستم او را به زیر سایه بکشانم، اما نمیتوانستم از پس این کار برآیم. بزرگتر و سنگینتر از کیسههای زباله بود. بیقرار این طرف و آن طرف میرفتم. وقتی نمیتوانستم کمکش بکنم، دستکم بایستی او را دلداری میدادم، اما نمیدانستم میشنود یا نه!
نمیتوانستم از کلمات زیبا استفاده کنم، در این کار استعداد نداشتم، اما در عوض خواهرم «لید» خیلی خوب این کار را میکرد. او میتوانست مثل اسمش، زیبا سخن بگوید. باید میتوانستم به غریبه چیزی بگویم که دلداریاش دهد. یا شاید هم بهتر بود به او جرأت، جسارت و قدرت میبخشیدم تا بتواند از جای خود بلند شود. نمیخواستم تسلیم شود.
وقتی بین مرگ و زندگی با زخم و چرک دستوپنجه نرم میکردم، فقط یک امید من را زنده نگه داشت. نه به امید اینکه از «بلیتس» انتقام بگیرم یا به عشق مادرم که دیگر نمیتوانست به دیدنم بیاید، بلکه به امید آن بودم که یک بار دیگر سلامتیام را به دست بیاورم تا بتوانم به آسمان شب خیره شوم و با آن، به رویا سفر کنم و ببینم ستارهها چطور با هم حرف میزنند.
حجم
۲۶۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۲۶۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
نظرات کاربران
داستان مکس و املی یکی از زیباترین داستانهایی بود که در باب عشق، دوستی و وفاداری از زبان یک 🐕 بیان شد. مکس و ناربه برای پیدا کردن صاحب مکس، راهی سفری طولانی میشن. ماجراهایی در این سفر پیش میاد که