کتاب این داستان لعنتی
معرفی کتاب این داستان لعنتی
کتاب این داستان لعنتی نوشته ابراهیم نوریان است. این کتاب که براساس داستان واقعی نوشته شده است روایت به دام اعتیاد افتادن است بر اساس اتفاقات واقعی.
درباره کتاب این داستان لعنتی
در این کتاب داستانهای مختلفی میخوانیم از آدمهایی که درگیر اتفاقات عجیبی در زندگیشان میشوند. هر داستان تجربهای تازه است که به خواننده فرصت میدهد زندگیاش را بازسازی کند. کتاب این داستان لعنتی داستانهای کوتاه و جذابی دارد که هرکدام بخشی از تجربیات یک انسان واقعی است.
خواندن کتاب این داستان لعنتی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکینم
فهرست مطالب کتاب این داستان لعنتی
داستان اول: پیرمرد
داستان دوم: علیرضا
داستان سوم: مسعود بچه غول و سرژیک
داستان چهارم: چند داستان دیگر
داستان پنجم: علیرضا و شیما
داستان ششم: مرگ در میزند...
بخشی از کتاب این داستان لعنتی
اون میدونست من یواشکی تو کتاب فروشی رو نگاه میکنم اما چیزی به من نمیگفت هر چقدر به خودم میگفتم برم تو کتاب خونه جرأتشو پیدا نمیکردم.
شاید فکر میکردم تو کتاب فروشی اسباب بازیهای قشنگ باشه و اون پیرمرد مهربون همه شو به من بده. بعضی وقتها بعضی آدما میرفتن داخلشو در میومدن. حتی اون پیرمرد لب هاش تکون نمیخورد صداشو هیچ وقت نشنیده بودم. مامانم بهم گفته بود فقط میتونم از پشت پنجره همه چی رو نگاه کنم همین باعث شد همیشه دلم بخواد برم داخل کتاب فروشی اون پیرمرد که همیشه دستاش تو ریشاش بود.
یه روز که باز کتابارو بردم تا روشون واستم و داخل کتاب فروشی رو ببینم. یکی زد رو شونم. اون پیرمرده بود. به من گفت:
ای پسر شیطون، کتابارو خراب نکنی، بیا تو کتابفروشی ...
یه لحظه ترسیدم و در یک لحظهٔ بعد تمام ترسم فروکش کرد. به خودم جرأت دادم و گفتم:
چشم. الان میام.
سرشو تکون داد و گفت آفرین.
منم هر جا اون رفت پشت سرش رفتم هم ترس هم کنجکاوی. واقعاً قرار بود چه اتفاقی بیفته. درِ کتاب فروشی باز شد و اولین قدم مهم زندگیمو برداشتم. وقتی وارد اون کتاب فروشی شدم دیدم چیز شگفت انگیزی اون جا نیست. دور تا دورِ کتاب فروشی رو دیدم همین که دورِ خودم چرخ میزدم با صورت ریشوی کتاب فروش روبرو شدم. توو همون لحظه یه پُک عمیق به سیگارش زد و یه لحظه کتاب فروشی روشن و خاموش شد.
صورت پیرمرد خیلی شکسته و چروک بود انگاری میشد سر رو دستاش گذاشت و کنارش خوابید اما چشماش کاملاً مرموز بود.
انگاری جادویی، سحری، چیزی نمیدونم یه چیزی که تو وجودش بود و میخواست به من بگه. به من اجازه داد سه روز اون جا برم و بیام. رفتم خونه به مامان گفتمو و اجازه گرفتم. خیلی کنجکاو بودم برم پیش پیرمرد کتاب فروش.
روز اول و دوم گذشت. اون کم حرف بود. گاهی وقتها ساعتها سیگار میکشید و به پنجره خیره میشد منم که نمیتونستم کتابارو بخونم فقط عکساش و میدیدم. روز سوم رسید هیچ ترسی نداشتم یه جوری انگار برام این مسئله حل شده بود.
مثل همیشه بدونِ این که خداحافظی کنم به سمت در حرکت کردم که برم خونه. شاید اگر هیچ وقت داخل کتاب فروشی نمیشدم لذت بیشتری از کنجکاوی برام باقی میموند. همین که دستامو تکون میدادمو آب نباتمو لیس میزدم پیرمرد صدام زد:
علیرضا، علیرضا ...
بعد از سه روز اولین کلمه ای که گفت اسم من بود. فکر کردم کسی چیزی نگفته. همین که دوباره به سمت در حرکت کردم باز صدام زد:
علیرضا...
حجم
۴۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۴۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه