کتاب سوفی میلیونر
معرفی کتاب سوفی میلیونر
سوفی میلیونر یکی از کتابهای مجموعه ۵ جلدی ماجراهای سوفی اثر لارا برگن است که برای کودکان ۹ تا ۱۲ ساله نوشته شده است.
درباره مجموعه ماجراهای سوفی
سوفی یک دختر پر شور و هیجان و ماجراجو است که در این مجموعه هر دفعه وارد یک ماجرای هیجانانگیز و جذاب تازه میشود. او یک بار کارآگاه میشود، یک بار میلیونر میشود یک بار آنقدر حرف میزند که سر همه را به درد میآورد و در جای دیگر کارهای شگفتانگیزی انجام میدهد که هر کسی را به تعجب وامی دارد. خلاصه سوفی یک دختر عجیب و غریب با کلی ماجراهای جذاب است.
با این مجموعه جدید از لارا برگن، نویسنده ادبیات کودک و نوجوان همراه شوید تا سوفی، این دختر عجیب و غریب و دوست داشتنی را بیشتر بشناسید. شاید شما هم خیلی به سوفی شبیه باشید.
خواندن مجموعه ماجراهای سوفی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کودکان ۹ تا ۱۲ ساله مخاطبان این مجموعهاند.
بخشی از کتاب سوفی میلیونر
سوفی به چیزی که توی دستش بود، خیره شد. با دقت برش گرداند: کاغذ سبزی که رویش عدد ۵۰ نوشته شده بود. چون یک ۵۰ دلاری بود!
سوفی باورش نمیشد.
به کیت باری که کنارش ایستاده بود، گفت: «باورم نمیشه! یه ۵۰ دلاری!»
کیت بهترین دوست سوفی بود. سوفی به چمن کنار پیادهرو نگاه کرد؛ به جایی که اسکناس ۵۰ دلاری را پیدا کرده بود. امیدوار بود پول بیشتری آنجا پیدا کند! اما نکرده بود!
با این حال یک ۵۰ دلاری داشت. فکر کرد شاید پولدارترین دختر دنیا باشد. (خب... شاید پولدارتر از یک شاهزاده نبود، اما مطمئن بود از تمام دخترهای معمولیِ شهرِ معمولیِ ویرجینیا پولدارتر است!)
سوفی بدجوری دلش میخواست خاص باشد و حالا هم واقعاً خاص بود! فکر کرد تنها کاری که باید بکند این است که وقتی دارد از ایستگاه اتوبوس به سمت خانه میرود، سرش را بیندازد پایین و جلوی پایش را نگاه کند.
همانطور که راه میرفتند، کیت پرسید: «فکر میکنی از کجا اومده؟»
سوفی شانهاش را بالا انداخت: «نمیدونم!»
بعد حس بدی سراغش آمد. حسی که زیاد هم خوب نبود. اگر سوفی پولی پیدا کرده، یعنی یک نفر اول آن پول را گم کرده اما هیچکس آن دور و بر نبود.
سوفی خیالش راحت شد. کسی آن دور و بر نبود که ازش بپرسند.
تازه مگر خواهر بزرگش هایلی همیشه نمیگفت: «یابنده نگه میداره، گم کرده جارو میکنه؟»
سوفی نمیدانست چرا گم کرده باید جارو کند. اما این مشکل او نبود. ۵۰ دلاری مال خودش بود!
کیت پرسید: «میخوای باهاش چیکار کنی؟»
بعد لبخند زد و لبهایش را لیسید: «فکر کنم باید باهاش یک عالمه آدامس بخری!»
سوفی میدانست که کیت خیلی آدامس دوست دارد. خیلی! بیشترش هم بهخاطر اینکه مادرش برایش آدامس نمیخرید. چون یک بار کیت آدامسش را چسبانده بود پشت گوشش تا بعداً دوباره آن را بجود.
این کار را از دختری که توی فیلم بازی میکرد یاد گرفته بود، اما هیچوقت نتوانست دوباره آن را بجود. چون آدامس به موهایش چسبید و مادرش مجبور شد آنها را کوتاه کند. تا مدتی قیافهٔ کیت حسابی خندهدار شده بود. اما او هنوز هم عاشق آدامس بود.
سوفی کمی به آدامس فکر کرد و بعد سرش را تکان داد و گفت: «میخوام پولم رو نگه دارم. میخوام فردا توی مدرسه این رو به همه نشون بدم!»
سوفی در خیالش بچههای کلاس را میدید که حسابی از پولدار شدن او تعجب کرده بودند. دیگر حق نداشتند به او سوفی خشک و خالی بگویند یا سوفی م... یا سوفی میلر!
سوفی اسکناس را تکان داد: «محشره! میشم سوفی پولدار. نه! صبر کن!»
فکر بهتری به ذهنش رسید: «میشم سوفیِ میلیونر!»
بعد محکم اسکناس ۵۰ دلاریاش را بوسید و از کیت پرسید: «نظرت چیه؟»
کیت شانه بالا انداخت و با خنده گفت: «من هنوزم دلم میخواد آدامس بخرم باهاش. اما به نظرم این اسم از سوفیِ راستگو بهتره.»
سوفی هم لبخند زد. کیت دوست خیلی خوبی بود. سوفی خیلی خیلی خیلی خوشحال بود که دوباره با هم دوست شدهاند. از شانساش کیت او را به خاطر لو دادن رازش بخشیده بود. سوفی فقط سعی کرده بود سوفی راستگو باشد. این اسمی بود که قبلاً برای خودش انتخاب کرده بود. کی میدانست که این همه دردسر درست میکند؟ سوفی نمیخواست دوباره این اشتباه را تکرار کند. باید یادش میماند که: رازها باید توی دل سوفی میلیونر در امان بمانند!
بعد یکهو فکری به ذهنش رسید. این ۵۰ دلار تنها پولی نبود که او داشت. یک بانک پر از پول هم توی اتاقش داشت. سوفی بازوی کیت را گرفت: «بیا بریم خونهٔ ما ببینیم چهقدر دیگه پول دارم که روش بذارم!»
کیت کولهپشتیاش را روی شانهٔ دیگرش انداخت و گفت: «باشه! بریم.» اما بعد یکهو ایستاد: «وای! نمیتونم!»
سوفی پرسید: «چرا؟» یعنی هنوز از دستش عصبانی بود؟
کیت صورتش را جمع کرد: «باید برم خونه، کلاس پیانو دارم!»
سوفی سر تکان داد: «وای!» ناامید شده بود. (اما خیالش راحت شد که کیت از دستش عصبانی نبود!)
کاش میشد به معلم پیانو پول بدهد تا امروز درس ندهد. یعنی برای این کار به اندازهٔ کافی پول داشت؟
اِمممم...
سوفی پرید توی آشپزخانه و داد زد: «مامان! من اومدم! پولدارم شدم!»
مادر که داشت چای میریخت، انگشتش را روی لبش گذاشت و گفت: «سوفی، خواهش میکنم یواش!»
به سقف اشاره کرد و آهسته گفت: «مکس بالا داره چرت میزنه.»
سوفی اَخم کرد، نفهمید. پرسید: «مگه مریضه؟»
مکس برادرش بود. دو سال داشت و هیچوقت هم چرت نمیزد.
مادر سرش را تکان داد: «نه! اما داشت خمیازه میکشید، فکر کردم میخوابه.»
بعد چایش را مزمزه کرد و با لبخند گفت: «خب، منظورت چی بود که گفتی پولدار شدم.»
سوفی ۵۰ دلاریاش را با دو دستش بالا گرفت: «منظورم این بود: «یه ۵۰ دلاریه!»
فکر کرد لبخند مادر بزرگتر میشود. اما به جایش کوچکتر شد و چشمهایش گشادتر شدند: «این رو از کجا آوردی؟»
سوفی گفت: «از پیادهرو.»
مادر پرسید: «یعنی پیداش کردی؟»
سوفی با افتخار سر تکان داد: «بله!»
مادر دیگر خوشحال نبود. پرسید: «خب، حتماً از دست کسی افتاده. از اونهایی که تو کوچه بودند، پرسیدی؟»
سوفی شانهاش را بالا انداخت و گفت: «میخواستم، اما هیچکس نبود ازش بپرسم.»
بامب!
گرومپ!
گرومپ ـ گرومپ ـ گرومپ ـ گرومپ ـ گرومپ ـ گرومپ...
سوفی بالا را نگاه کرد. این صداها را خوب میشناخت. صدای مکس بود که از روی تختش میپرید و به همه چیز لگد میزد.
مادر هم به بالا نگاه کرد و آه کشید. بعد دوباره برگشت سمت سوفی و گفت: «سوفی! این پولی که پیدا کردی خیلی زیاده. کسی هم که گمش کرده، پول زیادی گم کرده. فکر کنم باید از تمام همسایههامون بپرسی که یه ۵۰ دلاری گم کردهند یا نه. اگه بگن آره، کار خوبی میکنی که اون رو به صاحبش برمیگردونی. اگه بگن نه، میتونی نگهش داری.»
گرومپ ـ گرومپ ـ گرومپ ـ گرومپ ـ گرومپ ـ گرومپ...
تق!
مادر لیوانش را گذاشت روی میز و ایستاد. داد زد: «مَکسی! اومدم.»
کمی بعد سوفی با شانههای آویزان از خانه بیرون رفت. اما با لبخند بزرگی برگشت.
از تمام آدمهای توی کوچه پرسیده بود که پول گم کردهاند یا نه و همهشان گفته بودند نه!
و اضافه کرده بودند: «چه دختر خوبی هستی که از ما میپرسی!»
طوری که فکر میکرد باید اسمش را بگذارد سوفیِ خوب. اما خوب در مقایسه با میلیونر زیاد هیجانانگیز نبود.
فعلاً همین اسمی که انتخاب کرده بود، خوب بود. بهخصوص حالا که اجازه داشت ۵۰ دلاری را نگه دارد. بالاخره وقتش رسیده بود که سوفی میلیونر ببیند چهقدر پول دارد!
سوفی دوید طرف اتاقش. اتاقی که مال او و خواهر ده سالهاش، هایلی بود.
قبل از اینکه سوفی به دنیا بیاید، تمام اتاق مال هایلی بود و هایلی همیشه این موضوع را یادآوری میکرد. سوفی رفت سمت قفسهٔ کتابهایی که همهاش مال خودش بود. بعد قلّک اسبیاش را از قفسه برداشت. قلک اسبی یکی از چیزها مورد علاقهٔ سوفی بود.
روز تولد ایو، موقع رنگ کردن ظرفهای سفالی، آن را رنگ کرده بود.
همان روز فهمید که حیوان مورد علاقهاش اسب است. البته بعد از دلفین و بچه گربه و ...
پاهای اسب خم شده بودند، طوری که انگار روی زمین دراز کشیده بود. بیشتر قسمتهایش هم قهوهای بود، اما یک دم رنگینکمانی داشت که سوفی خیلی دوستش داشت.
قلک اسبی خیلی بهتر از لیوانی بود که قبلاً رنگ کرده بود. لیوان مال پدرش بود و سوفی سعی کرده بود عکس او را روی لیوان بکشد، اما پدرش فکر کرده بود سوفی عکس گربهشان پنجهپا را روی آن کشیده.
سوفی هم هیچ توضیحی نداده بود و گذاشته بود پدرش همینجوری فکر کند.
سوفی در کشویی اسبش را باز کرد و بعد قلک را محکم تکان داد؛ طوریکه همهٔ پولها ریختند بیرون.
ـ یک، دو، سه ...
اول همهٔ اسکناسها را شمرد. بیشترشان را پدر بزرگ و مادر بزرگش داده بودند.
آنها همیشه موقع تولدش به او پول میدادند و از آنجا که هنوز خرجشان نکرده بود، هشت دلار میشدند. بعضی از دلارهایش هم هدیهٔ پری دندان بودند. به اضافهٔ یک عالمه سکه. سوفی آنها را هم به پولهایش اضافه کرد.
حجم
۹۴۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۹۴۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
نظرات کاربران
موضوع جالبی داشت و نتیجه پایانی برای کودکان آموزنده بود.
سلام یک میراکلسی هستم عالی عالی عالی هست من چهار جلدش را خواندم و واقعا عالی بود ناراحت شدم تمام شد
این کتاب با آموزه های مادخیلی فرق داره ، تشویق به پول درآوردن از راه قرعه کشی ، یا مثلا وقتی میگه پولی که پیدا کردی رو اگه صاحبش رو پیدا نکردی برای خودت بردار، در حالیکه ما شنیدیم اگه