دانلود و خرید کتاب دو رکاب و چهار پا محمد حمزه‌زاده
تصویر جلد کتاب دو رکاب و چهار پا

کتاب دو رکاب و چهار پا

امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دو رکاب و چهار پا

کتاب دو رکاب و چهار پا نوشته محمد حمزه‌زاده است. این کتاب شامل شش داستان کوتاه شیرین و خواندنی است. بلای آشپزی، دو رکاب و چهار پا، جست وجو در آب انبار، برداشت اصلی، شکستنی و نخودی داستان‌های این کتاب هستند.

این کتاب مجموعه‌ای داستان جذاب برای نوجوانان است. این کتاب زبانی ساده و جذاب دارد و کمک می‌کند نوجوانان با ادبیات آشنا شوند و با مطالعه احساس نزدیکی بیشتری داشته باشند. 

خواندن کتاب دو رکاب و چهار پا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب دو رکاب و چهار پا

پیرمرد ظرف غذایی را که برایش برده بودم هل داد زیر دیوار. بعد با گوشۀ عبایش برنج‌های له‌شده‌ای را که به قاشقش چسبیده بود پاک کرد و قاشق را گذاشت توی جورابش. بقچۀ نانش را هم تندتند بست و بلند شد و گرد و خاک لباسش را گرفت. اطراف را هم می‌پایید. صدای جرینگ‌جرینگ پول خردهای جیبش توی کوچۀ خلوت پیچید. گفتم: «آقا چرا نخوردی؟

خوشمزه است که.»

همان‌طور که لباس‌هایش را می‌تکاند گفت: «بر پدرتان صلوات. روغن ریخته را نذر امامزاده کرده‌اید؟» و نگاه چپی به من انداخت و راه افتاد و داد زد: «آی مسلمان، ناامیدم نکن که خدا ناامیدت نکنه. بیچاره‌ام، کمکی، پول ناهاری... آی...»

پشت لباسش خاکی بود. کمی که راه رفت جلوی خانۀ خاله این‌ها ایستاد که خانه‌شان دیوار به دیوار خانۀ ماست. پیرمرد صدایش را بلندتر کرد.

داد زدم: «چرا این‌قدر ناشکری!»

برگشت حرفی بزند که در خانۀ خاله‌این‌ها باز شد. پیرمرد التماس کرد: «به حق پنج تن یک پول ناهاری به من بدهید. ناامیدم نکنید که...»

صدای نازک راضیه ـ دخترخاله‌ام ـ از صدای گدا بلندتر بود: «چیه سر ظهری مزاحم مردم می‌شوی؟»

پیرمرد سرش را انداخت پایین و راهش را کشید و رفت.

داد زدم: «خیلی ناشکری.»

بعد پنجره را بستم و آمدم توی راهرو. زهرا توی راهرو نبود.

ـ زهرا! کجا رفتی؟

داد زد: «آمده‌ام غذا را برگردانم.» و آمد تو و ظرف پلو را گرفت جلویم.

ـ بفرما. حالا می‌گویی چه‌کار کنیم؟

درمانده نگاهش کردم. کلافه بود. پرسیدم: «ساعت چند است؟»

گفت: «یک و بیست و پنج دقیقه.» 

گفتم: «الان است که مامان سر برسد.»

گفت: «این شاهکار را ببیند کار ما تمام است.»

ظرف غذا را از دستش گرفتم. چند تا از برنج‌های به هم چسبیده را جدا کردم و گذاشتم توی دهانم شوری‌اش غیرقابل تحمل بود، انگار که یک گلوله نمک را به دهان گذاشته باشی. نوک انگشت‌هایم را مالیدم به شلوارم و رفتم تو فکر.

مامان وقت رفتن گفته بود: «یا برای ناهار بروید خانۀ خاله یا صبر کنید من بیایم.» اما من پایم را کرده بودم توی یک کفش که: «خودم غذا درست می‌کنم.»

زهرا از اولش می‌گفت که کار من نیست اما من قبول نکردم. «حواست کجاست؟ باز که رفتی توی فکر؟»

گفتم: «تو مگر نگفتی مامان همیشه دو بند انگشت آب روی برنج می‌گذاشت؟»

ـ حالا من یک چیزی گفتم، تو چرا قبول کردی؟

ـ همین را بگو. اصلاً می‌دانی؟ از دختر جماعت آشپز درنمی‌آید.

ـ خوبه خوبه!

ـ همه‌اش تقصیر تو بود. حرف هم بزنی کتکت آماده است.

حسابگری کرد و حرفی نزد.

با نوک انگشت برنج‌های به‌هم‌چسبیده را این‌وروآن‌ور کردم و سعی کردم چاره‌ای پیدا کنم. یکهو فکری به ذهنم رسید: «می‌گویم که... زهرا!» 

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۵۷٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۵۷٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
۱۴,۰۰۰
۵۰%
تومان