دانلود و خرید کتاب خانه ای که در نداشت الهه برزگر
تصویر جلد کتاب خانه ای که در نداشت

کتاب خانه ای که در نداشت

معرفی کتاب خانه ای که در نداشت

کتاب خانه ای که در نداشت، رمانی تخیلی نوشته الهه برزگر است که به تمام خوانندگان حوزه ادبیات تخیلی بسیار لذت‌بخش است.

این کتاب داستان کسی است که صبح از خواب بیدار می‌شود و متوجه می‌شود موجود کوچکی اندازه ملخ بهش چسبیده است، اول فکر می‌کند حشره است و می‌خواهد او را بکشد اما می‌فهمد یک موجود شبیه به انسان است با دست و پاهای کوچک، سعی می‌کند او را به هوش بیاورد، موجود عجیب با ترس می‌پرسد که آیا روی زمین است؟ او زمین را سرزمین هیولاها می‌خواند و داستان همین‌جا آغاز می‌شود.

خواندن کتاب خانه ای که در نداشت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به داستان‌های تخیلی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب خانه ای که در نداشت

دیدین بعضی وقتا متوجه نمی‌شین خوابین یا بیدار؟!

اون روز هم همین شکلی بود! بعدازظهر پنجشنبه، به هوای اینکه فردا جمعه است و می‌تونم برای خودم باشم، گفتم چرتی بزنم تا شب بتونم تا کله‌ی سحر بی‌خواب شم و فیلم ببینم. کلاً آدمی نبودم که اهل خواب دیدن باشم یا رؤیاپردازی کنم. به قول بابام، زیادی منطقی بودم و تخیلاتم خوب کار نمی‌کرد.

دلم می‌خواست بخوابم، اما چشمام داشتن همه کار می‌کردن، باز بمونن. مگه میشه حریف شد! آخرسر بیدار شدم. نفهمیدم صبحِ، ظهرِ یا شب! هوا نیمه‌تاریک بود. میون خواب و بیداری، اتاق رو دید زدم. تنبلی‌ام گرفته بود بلند شم و برم توی پذیرایی، ببینم ساعت چنده. گوشی تلفنم هم دور از من، وسط فرش قرمز و مشکی، توی اتاقم افتاده بود. کش‌و‌قوس جانانه‌ای به خودم دادم. جیگرم حال اومد. بالای سرم یه پرده وجود داشت. بدون اینکه تکون چندانی بخورم، پرده رو کنار زدم. همه‌چیز ساکت و دلگیر بود؛ نه شاخه‌ای تکون می‌خورد، نه سروصدای پرنده‌ای، درنده‌ای، چرنده‌ای، چیزی میومد. پس حتماً غروب بود، نه کله‌ی صبح. آخه معمولاً سر صبحی، اینجا تو این شهر کوچیک، پرنده‌ها اونقدر وراجی می‌کنن که انگار واقعاً خبریه و فقط من نمی‌دونم. پوفی کشیدم. باید بلند می‌شدم برم توی آشپزخونه، چایی دم کنم تا توی این مدتی که تو خونه تنهام، از سوتغذیه نمیرم، اما یه چیزی لبه‌ی تخت دیدم‌. گمون کردم حتماً خوابم و دارم بعد عمری خواب میبینم. چندباری پلک زدم و چشمام رو مالیدم تا بفهمم خوابم یا بیدارم. انگار نه! واقعی بود. جدی داشتم یه چیزی می‌دیدم. اولش کلی ذهنم میون فیلما گشت و گذار کرد و کلی هم فشار آوردم به خودم تا زیربار نرم که الان بیدارم، ولی باید اعتراف کنم، اون نقطه یه چیز نبود، یه آدم بود. داشتم یه آدمی‌زاد می‌دیدم که لبه‌ی تخت من، دستاش رو زیر سرش گذاشته و خوابیده بود، منتها آدمی‌زادی اندازه‌ی انگشت اشاره‌ام. چطور امکان داشت! عین کولی‌ها داد زدم و جن زده از تخت پریدم پایین و از اتاق زدم بیرون. اون چی بود دیگه! مَنگ بودم. اصلاً مونده بودم چه حرکتی باید بزنم. رفتم از تو کابینت یه سیخ برداشتم. حتماً فشارم افتاده بود و چشمام داشت آلبالوگیلاس می‌چید. قلبم میزدا. اصلاً یه وضعی. باز خداروشکر هیچ‌کس نبود ببینه چه کولی بازی در میاوردم. مخصوصاً احسان. وگرنه سوژه بودم دیگه. یاد این فیلم کره‌ای‌ها افتادم که شمشیرو می‌گیرن بالای سرشون و حمله می‌کنن. سیخ رو گرفتم بالا سرم و دِ برو که رفتیم. با سروصدای من، آدم کوچولوهه ناگهان بیدار شد و وقتی منو بالای سرش دید، نگاهی به هیکلم و اون سیخ گنده‌ی تو دستم انداخت و دوباره پس افتاد‌. نفهمیدم بازم خوابش برد یا سکته زد! سیخ رو جلوی خودم گرفته بودم و هراسان بهش نگاه می‌کردم. مغزم قد نمی‌داد باید چه حرکتی انجام بدم. آخه مگه فیلم بود. این چی بود خب‌. اصلاً از کجا پیداش شده بود؟ با سیخ معروفم، گارد گرفته بودم و یک درصد هم نمی‌دونستم، چیکار باید بکنم. یکم نگاش کردم. فکر کردم ملخه، اومده بودم بکشمش، اما انگار نخیر. دوتا گوش داشت. دوتا هم پا. اینکه همه چیش عین آدمی‌زاد بود که! مونده بودم باید نجاتش بدم یا بزارم سَقَت شه، ولی خب، با خودم گفتم اگه از هوش رفته باشه چی؟ یعنی نباید آبی چیزی به سروصورتش بپاشم، بلکه به هوش بیاد؟ همین رو کم داشتم که یکی توی خونه‌ام بمیره. اون هم همچین موجودی که اصلاً نمی‌دونم چیه! هول‌هولکی پتو رو که وقتی پریدم چسبیده بود روی شونه‌ام، کف اتاق انداختم و سیخ به دست به آشپزخونه رفتم. از قفسه‌ی طرح چوب بالای ظرفشویی، یه لیوان برداشتم و شیر آب رو باز کردم و لیوان رو پر از آب سرد کردم. به وسط آشپزخانه رسیده بودم که نگاهی به لیوان انداختم. این همه آب برای جثه‌ی فسقلی اون درست شبیه یه استخر عمیق بود. برگشتم و آب رو خالی کردم و لیوان رو گذاشتم سر جاش و یه فنجان کوچولو گیرآوردم و تا نصفه آب ریختم و به طرف اتاق رفتم. هنوز بیهوش بود. انگشتم رو خیس کردم و چند قطره آب به صورتش پاشیدم. بعد از چند دقیقه، سردی آب کارش رو کرد و چشماش باز شد. وقتی دیدم داره به هوش میاد، دوباره ترس برم داشت. فنجون رو روی میز کنار تخت رها کردم. سیخ رو گرفتم سمتش و رفتم عقب. تا اون لحظه فکر می‌کردم آدم کوچولوها فقط توی کتابا هستن، اما حالا داشتم یکی از اونا رو با چشمای خودم می‌دیدم!

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

حجم

۱٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

قیمت:
۱۹,۹۰۰
تومان