کتاب رویاهای سرگردان
معرفی کتاب رویاهای سرگردان
کتاب رویاهای سرگردان نوشته حمیده دینی است. کتاب رویاهای سرگردان روایتی از مرز خواب و رویا است که انسان را با عواطف و احساسات گمشدهاش روبهرو میکند و به او فرصت میدهد خودش و اطرافیانش را بشناسد.
درباره کتاب رویاهای سرگردان
این داستان جذاب در واقع روایت جوانی را به تصویر میکشد که با زیر گرفتن یک آهو در جاده سرگردان میشود و نمیداند خیالاتی شده یا حقیقت دارد! داستانی تخیلی که ما را با بسیاری از ارزشهای انسانیمان روبرو میکند.
داستانی با تصویرسازی قوی نویسندهای جوان که ما را علاوه بر درگیر کردن با قهرمان داستان، با تصاویری عالی روبهرو میکند که جذابیت داستان را افزایش و لذت ما را بیشتر میکند.
خواندن کتاب رویاهای سرگردان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
برای افرادی که داستان تخیلی و داستان معناگرا می خوانند و همچنین برای کسانی که دوست دارند داستانی هیجانی بخوانند، عالی و ضروری است.
بخشی از کتاب رویاهای سرگردان
پیرمرد نگهبان گفت:
- ماشینتو نمیتونی ببری تو، باید بیرون پارکش کنی.
نقاش دنده عقب گرفت. چند متر پایینتر از در ورودی جای خالی پیدا کرد. ماشین را پارک کرد و پیاده شد. در امتداد دیوار آجری، مسیری را که با ماشین رفته بود، پیاده برگشت. ورودی، دو در فلزی کنار هم بود: یک در بزرگ برای عبور ماشینها که بسته بود، و یک در کوچک که نیمه باز بود. نقاش از در کوچک وارد شد. آن سوی در، در مقابل خود یک دنیای متفاوت را دید. چیزی که میدید، بیشتر از یک سالن تئاتر، به یک عمارت اشرافی قدیمی شباهت داشت. با خود فکر کرد، رهگذران خیابان نمیتوانستند حدس بزنند که پشت آن دیوارهای بلند که بیشتر شبیه دیوارهای زندان بود، چنین جایی باشد. فقط کسی که دیوارها را پشت سر میگذاشت، میتوانست انبوه درختان و بوتههای در هم پیچیدهی دو طرف حیاط را و سه حوض بزرگی را که وسط حیاط صف کشیده بودند، ببیند. در انتهای حیاط، ساختمان سنگی بزرگ و تیره رنگی ایستاده بود. نقاش از خود پرسید که این ساختمان از اول به این رنگ ساخته شده یا در طی سالها به این تیرگی دچار شده است.
- همه تو ساختمونن.
نگهبان پیر با دست به ساختمان انتهای حیاط اشاره کرد. نقاش تشکر کرد و به طرف ساختمان رفت. هنوز به وسط حیاط نرسیده بود که درجا خشکش زد. هفت قاب مستطیلی گچ بری شدهی بزرگ روی دیوار ساختمان بود. نقاش از فاصلهی دورتر فکر کرده بود که آنها قاب پنجرههای ساختمان هستند، اما حالا میدید که وسط قابها هم با سنگ تیره پر شده بود. نمیفهمید اگر پنجرهای وجود نداشت، این قابها برای چه ساخته شده بود؟
در بزرگ بلوطی رنگ ساختمان باز شد. قامت مردی در چهارچوب در پیدا شد. نقاش آن قامت را خوب میشناخت. دوست همه فن حریف خودش بود. با قدمهای سریعتری به طرف ساختمان رفت. دوستش از پلههای وروردی ساختمان پایین آمد. نزدیک پلهها به هم رسیدند. کف دستهایشان را به هم زدند و سلام کردند.
نقاش هیجان زده گفت:
- من فکر کردم طبق معمول قراره بیام یه سالن معمولی تئاتر، وسط یه خیابون شلوغ. این جا دیگه کجاس؟!
دوستش با لبخند گفت:
- اینجا یه سالن تئاتر خاصه. کلی برو و بیا کردیم تا تونستیم واسه تئاتر بگیریمش.
- اینجا سالن تئاتره؟!
- آره، یه سالن تئاتر خیلی اشرافی. بیا بریم تو، ببین.
دو دوست قدم زنان به طرف ساختمان حرکت کردند. ا
حجم
۵۱۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۶ صفحه
حجم
۵۱۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۶ صفحه