دانلود و خرید کتاب دانکو، اسبی که ستاره ها را می شناخت خوزه آنتونیو پانرو ترجمه علی باغشاهی
تصویر جلد کتاب دانکو، اسبی که ستاره ها را می شناخت

کتاب دانکو، اسبی که ستاره ها را می شناخت

انتشارات:نشر شگفت
امتیاز:
۱.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دانکو، اسبی که ستاره ها را می شناخت

کتاب دانکو، اسبی که ستاره ها را می شناخت داستانی از خوزه آنتونيو پانرو با ترجمه علی باغشاهی است. این داستان زیبا درباره کره اسبی با خصوصیات منحصر به فرد است. خصوصیاتی که به گوش آدم‌های سودجو می‌رسد و او را هم حسابی در دردسر می‌اندازد!

این داستان زیبا موفق شده است تا بهترین جایزه ادبی کودکان و نوجوانان اسپانیا به نام کشتی بخار را از آن خود کند و در فاصله سال‌های ۱۹۹۸ تا ۲۰۱۸ سیزده بار تجدید چاپ شده است. 

درباره کتاب دانکو، اسبی که ستاره ها را می شناخت

 دانکو، اسبی که ستاره‌ها را می‌شناخت داستان کره اسبی زیبا است که خصوصیت‌های منحصر به فردی دارد. دانکو روی پیشانی‌اش ستاره‌ای زیبا دارد و بلد است که راهش را از طریق ستاره‌ها پیدا کند. او بیشتر از چهار اسب قدرت دارد و زبان انسان‌ها را هم بلد است، اما فقط از صاحبش، گریگور، حرف‌شنوی دارد. 

ویژگی‌های فوق‌العاده و منحصر به فرد دانکو، او را در دردسرهای زیادی می‌اندازد. چون شهرتش و توانایی‌هایش به گوش آدم‌های سودجو و بدجنس، مثل پاویریچ تاجر می‌رسد و تازه این آغاز ماجرا است. شما فکر می‌کنید دانکو و گریگور می‌‌توانند بر مشکلاتشان غلبه کنند؟

بچه‌ها با خواندن این داستان زیبا هم درباره موضوعاتی مانند ارزش دوستی، مهربانی، عشق و همبستگی، مطالبی یاد می‌گیرند و هم درباره صور فلکی و ستاره‌ها چیزهای جالبی می‌خوانند. 

کتاب دانکو، اسبی که ستاره ها را می شناخت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

دانکو، اسبی که ستاره‌ ها را می شناخت، داستانی لطیف و زیبا است که کودکان و نوجوانان را به شدت تحت تاثیر قرار می‌دهد. 

بخشی از کتاب دانکو، اسبی که ستاره ها را می شناخت

گريگور با عجله به سمت آشپزخانه رفت. مادربزرگ مالوا در ظرفی بزرگ آب جوش آماده کرده بود و دست به سینه روی صندلی نشسته و به شعله‌های آتش خیره شده بود.

«مادر بزرگ. مادربزرگ. باخره به دنیا اومد؟»

«نه پسرم هنوز به دنیا نیومده، اما ديگه وقتشه. پدربزرگ رو صدا کردی؟»

«پدر بزرگ...! نه، يادم رفت.»

گريگور در حالي که دوباره پله ها را سه تا يکی بالا می رفت، فرياد می‌زد «پدر بزرگ. پدربزرگ!» گريگور در اتاق را زد و وقتی در باز شد پدر بزرگ جلوی در ظاهر شد.

«اين چه سر و صدايی راه انداختی، گريگور؟ می‌دونی الان ساعت چنده؟ چرا الان توی تخت خوابت نیستی؟»

پدر بزرگ خوزه با يک دست فانوس را نگهداشته بود و با دست ديگر بندهای شلوارش را می‌بست. نور کم فانوس سر زيبای پیرمرد را خیلی بزرگ‌تر از حد معمول نشان می‌داد. گريگور موی بلند و ريش پر پشت پدر بزرگ را در سايه‌های روی ديوار ديد.

«پدربزرگ، يادت نیست؟ امشب به دنیا میاد...»

«کی قراره امشب به دنیا بیاد؟»

صدای پدربزرگ شبیه صدای مردان کوهستان بود، صدايی که به دلیل سرمای هوا و دود پیپ خش دار و گرفته بود.

«کره اسب رو می‌گم، پدر بزرگ...»

پدربزرگ خوزه آخرين بند شلوارش را بست و بدون اينکه کلمه‌ای بگويد، ساکت ايستاده بود. انگار که موضوع هیچ ربطی به او ندارد. گريگور در حالی که سعی می‌کرد لبخند يا نشانه‌ای از شادی در چهره پدربزرگ پیدا کند به صورت او خیره شده بود. اما هیچ اثری از شادی در چهرەه او نبود. تنها چین و چروک‌های عمیقی که شبیه شاخه‌های درختان جنگل بودند روی صورتش ديده می‌شدند. انگار صورتش را از چوب تراشیده بودند. اما گريگور همین طور به نگاه کردن ادامه داد... و ناگهان آنچه در جستجويش بود را پیدا کرد. آنجا در عمق چشمان خاکستری رنگ پدر بزرگ پنهان شده بود. نور امید، گريگور آن را به خوبی می‌شناخت. نور کمی که هر لحظه بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد تا آنجا که تمام چشم پدر بزرگ را گرفت و صورت چوبی او با لبخندی - که در جهان بی مانند بود- نورانی شد و ريشش مثل درختی پر شاخ و برگ درست مثل زمانی که باد آن‌ها را تکان می‌دهد از هم باز شد و صدای بلند خندە زيبايش تمام خانه را پر کرد.

گريگور گفت: «پدربزرگ من رو را ترسوندی...»

پدربزرگ همچنان که می‌خنديد گريگور را در آغوش گرفت و گفت: «سنجاب کوچولوی من، ترسیدی؟ هرگز ياد نمی‌گیری!» و پیرمرد هیزم شکن با دست‌های نیرومند و مهربانش موهای پسر بچه را نوازش کرد و گريگور با خودش فکر می‌کرد بهترين شب زندگی‌اش است.

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲٫۹ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

حجم

۲٫۹ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

قیمت:
۱۲,۵۰۰
تومان