کتاب تابستان
معرفی کتاب تابستان
کتاب تابستان نوشته لوری لی و ترجمه صبا راستگار است. این کتاب که از مجموعه تکههای نیک انتخاب شده است، داستانی زیبا و شعرگونه با توصیفاتی جذاب از طبیعت و ارتباط میان انسان و زندگی است.
تکههای نیک، ترجمه مجموعه وینتِیج مینی انتشارات پنگوئن، حاوی تکه خوراکهای کوچکی است از متون ادبی. این مجموعه بزرگترین نویسندگان دنیا را گرد هم جمع آورده که نقطهی مشترکشان نوشتن دربارهی تجاربی است که از ما انسان میسازند. در مجموعه تکههای نیک که ترجمهی بخش عمدهای از مجموعه وینتیج مینی است، سعی شده است تا با حفظ ریتم و لحن نویسندگان مختلف، تنوع فُرمی این رنگینکمان ادبی به خواننده فارسی هم منتقل شود.
درباره کتاب تابستان
شما تابستانهای کودکیتان را چطور به یاد میآورید؟ این تابستانها برای لوری لی روزهای پر از گل، هیجانانگیز و بیپایاناند.
لوری لی در کتاب تابستان روایتهایی جذاب و توصیفهای درخشان از طبیعت دارد. او در این کتاب در کنار روایت و توصیف طبیعت بکر و زیبای انگلستان، از عشق به کشورش میگوید. او در جوانی همراه با خانوادهاش مهاجرت کرد و در زمان جنگ اسپانیا در تاریکی و وحشت جنگ گرفتار شد.
عشق او به وطنش، روایت بخشی از تاریخ آن در کنار توصیف طبیعت انگلستان، کتابی جذاب را آفریده است. عناصر طبیعی با داستان زندگی او ترکیب شده است و نتیجه آن یادآوری روزهای درخشان تابستان و شریک کردن دیگران در آن خاطرات است.
کتاب تابستان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
تابستان اثری جذاب است که توجه تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی را به خود جلب میکند.
درباره لوری لی
لوری لی شاعر و نویسنده انگلیسی در سال ۱۹۱۴ متولد شد. او از دهه سی قرن بیستم نوشتن را آغاز کرد. لوری لی شعر میسرود و داستان و رمان مینوشت. یکی از برجستهترین نوشتههای او کتاب طعم نوشیدنی سیب است که در سال ۱۹۵۹ منتشر شده است.
او در تاریخ ۱۷ مه ۱۹۹۷ به دلیل ابتلا به سرطان روده بزرگ در روستای "اسلاد" در گلوسترشایر چشم از دنیا فروبست.
بخشی از کتاب تابستان
سه سالم بود که از کالسکه پیادهام کردند؛ و آنجا بود که با نوعی حس گیجی و ترس زندگیام در روستا شروع شد.
علفهای ماه ژوئن که در میانشان ایستاده بودم از من بلندتر بودند و من میگریستم. تا پیش از آن هیچ وقت اینقدر به علفها نزدیک نبودم؛ یک سر و گردن از من بلندتر بودند و اطرافم را گرفته بودند. تک تک برگها با نور خورشید به شکل پوستِ ببر خالکوبی شده بود. برگهای تیز، تیره و برنده که رنگ سبز محشری داشتند و به انبوهی یک جنگل بودند، با ملخهایی که مثل میمون در هوا جیرجیر و جیکجیک میکردند، زنده به نظر میرسیدند.
من گم شده بودم و نمیدانستم به کدام طرف بروم. گرمای استوایی از زمین بیرون میتراوید و از رایحه تند ریشهها و گزنهها آکنده بود. تودههای سفید شکوفههای انگور کولی در آسمان روی هم انباشته شده بودند و دود و پوسته خفه کننده شیرین و دوار خود را بالای سرم میریختند. بالاتر، چکاوکهای شوریده جیغ میکشیدند، گویی که آسمان از هم گسسته میشد.
برای اولین بار در زندگیام از دید انسانها دور بودم. برای اولین بار در زندگیام در جهانی که نه میتوانستم رفتارش را پیشبینی کنم و نه درکش کنم، تنها بودم: جهان پرندههایی که جیغ و داد میکردند، جهان گیاهانی که بوی بد میدادند، جهان حشراتی که بدون هشدار دور و برت میپریدند. من گم شده بودم و انتظار نداشتم که دوباره پیدایم کنند. سرم را عقب بردم و فریاد کشیدم و خورشید با گردنکلفتی و به شدت به صورتم زد.
مثل همیشه با حضور خواهرانم از این کابوسِ در روز روشن پریدم...
حالا آن اولین سال بزرگ شدنم را با زمینهای پهناوری که به چشمم آمد به یاد میآورم: راههای جدید لباس پوشیدن و راه رفتن را که به تدریج کسب کردم؛ میتوانستم درِ آشپزخانه را با گِرد کردن خودم و پریدن و مشت زدن به چفت در باز کنم؛ میتوانستم برای رسیدن به بالای تختخواب بهجای نردبان از آهنپارهها استفاده کنم؛ میتوانستم سوت بزنم، اما نمیتوانستم بند کفشهایم را ببندم. زندگی مجموعهای از تجربهها شد که اندوه یا پاداش موفقیتها را در پی داشت: تأمل درباره الگوها و رمز و رموز خانه، وقتی که زمان طلایی و معلق در هوا بود و بدن آدم با پریدن و بالا رفتن، جنون سفت و سخت حشرهای را به خود میگرفت و در حالی که نفس میکشید و تماشا میکرد جوری از ترس بیحرکت میماند که انگار ساعتها با هم بودهاند. به ذرات گرد و غبار در اتاق روشن نگاه میکردم و مورچهای را که روی گرههای سقف چوبی اتاق خواب از زادگاهش به گورش میرفت تماشا میکردم ــ گرههایی که مثل سیاهپوستان در شفق سحرگاه میدویدند یا دزدکی از چوبی به چوب دیگر حرکت میکردند، اما دوباره در موم نور روز که از فسیلهای زغالسنگی مخوفتر نبودند آرام میگرفتند.
این گرههای روی سقف اتاق خواب کل بازه جهان بودند و چشمان من در نور آغازین و بلند بیدار شدن، که یک بچه محکوم به آن است، خیره به آنها مینگریست. آنها مثل مجمعالجزایری در دریای قرمز لعابی بودند، ارتشی که در برابر من با هم متحد شده بود. آنها الفبای زبانی مرگبار بودند، اولین کتابی که یاد گرفتم تا بخوانمش.
من از آن خانه با دیوارهای فروریخته، ریزشها و سایههایش و روباههای خیالی زیر کف خانه بیرون میآمدم و در طول مسیری که هر قدمش با قدرت فزاینده روزهای من قد میافراشت، حرکت میکردم. از سنگ به سنگ این حیاط بیراهه پوسته بلوطی احساساتم را پیش میفرستادم و در میان اقیانوسهای وسیع بیکران مثل جزایر پراکنده دریای جنوبیای وحشی به راهم ادامه میدادم؛ شاخکهای چشمها و بینیام و انگشتان جستوجوگری که طره جدیدی از علفها را میگرفتند، یک سرخس، یک حلزون بیصدف، جمجمه پرندهای و غاری از حلزونهای روشن. در تابستانهای طولانی آن چند روز اول، جهانم را گسترش دادم و نقشهاش را در ذهنم کشیدم، بندرگاههای امنش، حوضچهها و بیابانهای گردآلودش، کپه کثافتها و بوتههایی که پرچمی بر فرازشان افراشته شده بود. بارها و بارها با گلویی خشک به ترسهای فریبندهاش بازمیگشتم: استخوانهای خمیده پرنده در قفسی از چوبهای کهنه؛ مگسهای سیاه گوشه اتاق که لزج و لیز مرده بودند؛ کهنهلباسهای مارها؛ و شهر شلوغ، پوسیده و غریو خاموش لاشه گربهای که وقت زیرورو کردن خاک پیدا میشد.
حجم
۱۰۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۱۰۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
نظرات کاربران
گزیده ای از یک کتاب. بنطرم سر و ته نداشت
متن واقعا سخته خوندش چون سطح کلمات بالاست. ولی ارزشش رو داره. و آخرش غمگین تموم میشه. ولی جذابه