کتاب تا شباهتت را به مقتول کم کنی
معرفی کتاب تا شباهتت را به مقتول کم کنی
کتاب تا شباهتت را به مقتول کم کنی اثر جیمز توماس و رابرت شپارد، دومین کتاب از مجموعه داستانهای کوتاهتر است که به معرفی تعدادی از بهترین نمونههای داستانهای لحظهای میپردازد. این داستانها در ایران به نام داستانهای برق آسا هم شناخته میشوند.
این اثر را با ترجمه علی بخشی در دست دارید.
درباره کتاب تا شباهتت را به مقتول کم کنی
داستانهای فلش فیکشن Flash Fiction گونهای از ادبیات داستانی هستند که از یک دهه قبل مشهور و بین مخاطبان پذیرفته شدند. این داستانها که به نام داستانهای برق آسا هم شناخته میشوند بسیار کوتاهند و معمولا حجمی بین ۲۵۰ کلمه (حداکثر حجمی که جروم استرن برای مسابقهی سالانهی «بهترین داستان کوتاهِ کوتاه»اش در نظر گرفته بود) تا ۷۵۰ کلمه (حدوداً حجم A Very Short Story، از شاهکارهای همینگوی) دارند.
همین موضوع باعث شده است تا این داستانها بین چند خط تا نهایتا پنج صفحه باشند. معمولا داستانهای برق آسا را به دلیل پایان غافلگیرکنندهشان میشناسند.
داستانهایی که جیمز توماس و رابرت شپارد (استاد داستان نویسی در دانشگاه هاوایی) در کتاب تا شباهتت را به مقتول کم کنی گردآوری کردهاند، داستانهایی کوتاه و تاثیرگذارند. خواندن این داستانها وقتی از شما نمیگیرد اما میتواند قدمی برای پرورش تخیلتان بردارد و شما را به دنیای جذاب دیگری ببرد.
کتاب تا شباهتت را به مقتول کم کنی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات داستانی را به خواندن کتاب تا شباهتت را به مقتول کم کنی، پیشنهاد میکنیم. اگر در پی کسب یک تجربه جدید در ادبیات داستانی هستید، این کتاب را انتخاب کنید.
بخشی از کتاب تا شباهتت را به مقتول کم کنی
یک روز که منتظر اتوبوس ایستاده بود گوشه خیابانی در منهتن جنوبی، جایی نزدیک خیابان کانال، همانوقت که تازه از کار هیئتمنصفه خلاص شده بود و در حقیقت آدم دیگری را قضاوت کرده بود و گناهکار تشخیص داده بود، به عدالت فکر کرد، آن کلمه وزین. به عنوان عضوی از جامعهی جهانی مادران به مادر آن مرد نگاه کرده بود که به جایگاه شاهد تکیه داده بود و چهرهاش شبیه گل رو به موتی بود در آخرین فصلش؛ برگ و بار لخت موهای زردش در باد و بوران عدالت از سویی به سوی دیگر تاب میخوردند. به نظر فِیث گویی آفتابگردانی بود، در میانهی پاییز، فرمانبردار آفتاب که میگذاشت باد و هوا سر سنگینش را جابهجا کنند.
با اینحال، مرد تفنگی واقعی بر سر بقال پیر گذاشته بود و سود نصف روزش را که تقریباً بیست و هفت دلار بود بالا کشیده بود. فِیث مثل همیشه بلافاصله به فکر فرو رفت، فکر تفنگ بزرگی که روی سر دنیا گذاشته باشند و هر طرف تفنگهای کوچکتری نشانه رفته به سمت ملتهای کوچکی که سرهایشان بهندرت بالا است. احتمالاً گفت: «اوه، گندش بزنن» یا حتی «مردهشورش رو ببرن». خیلیها، مخصوصاً بعضی رفقا، واقعاً از اینکه او از واقعیتهای روزمره به استعارههای آنچنانی میرسید متنفر بودند. بقیه فکر میکردند کاملاً بر حق است.
به ماشین یکی تکیه داده بود. به دور و بر نگاهی انداخت و دیوار بلند ساختمان ششطبقهای را دید که یار گرمابه و گلستانش درب و داغان شده بود و سبزِ رنگ و رو رفتهی پلکانها و پاگردها مثل نقش مهر نیویورک باقی مانده بود روی دیوار، عمودیها و افقیهایی پر راز و رمز. آهی کشید، اینبار نه آنچنانی و طراحی ظریف اما فوقالعادهی زمان و زوال را تحسین کرد. مردی که میگذشت ایستاد به تماشای نگاهکردن و آه کشیدنش. گفت: «خب، خانم، به چی فکر میکنی؟ شبیه همه ماست دیگه. قراره لحظه به لحظه رو به گند بکشه. درسته؟»
در خانه از دیدن آنتونی جا خورد. اواسط هفته بود. آنتونی گفت: «این جودیه. یادت مییاد؟» فیث گفت: «البته.» بعد به آنتونی گفت حسابی بریده و فکر میکند لحظه به لحظه را به گند کشیده و آن هم احتمالاً بهخاطر عدالت و چهرهی سرد خودش.
آنتونی گفت: «اما مامان، چهرهت سردتر از هفتهی قبل نیست.» جودی گفت: «درسته. یهجورایی اواخر اکتبره یا اوایل نوامبر، نه آنتونی؟» آنتونی لبخند زد تا تشویقش کرده باشد. جودی خجالتی بود اما بعضی وقتها چیزهای بامزهای میگفت. آنتونی چشمهایش را گرداند و گرداند. وقتی چشمهایش آرام گرفتند، گفت: «راستش منظوری نداشتم. فقط یوگا بود.»
فیث گفت: «باشه، باشه. چیزمیزای خوبی تو یخچال هست.» میخواست به اتاقش برود و بنشیند روی صندلی درست و حسابی که این اواخر برای خودش خریده بود تا موقع نوشتن راحت باشد. نیاز داشت بیشتر دربارهی سیستم قضاوت فکر کند، بیشتر دربارهی همکاران هیئتمنصفهاش. همینطور اینکه سرمایهداری داشت خاری میشد توی گلوی دنیا. فکر کرد بهخاطر آن مخالفخوانی شاید شعری بنویسد.
حجم
۱۰۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۰۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
نظرات کاربران
جالب نبود