دانلود و خرید کتاب اسبی به رنگ سرخ محمدصدرا رضایی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب اسبی به رنگ سرخ اثر محمدصدرا رضایی

کتاب اسبی به رنگ سرخ

امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب اسبی به رنگ سرخ

کتاب اسبی به رنگ سرخ نوشته محمد صدرا رضایی است. در این مجموعه داستان، نویسنده با پرداختن به جزئیات و تبدیل آنها به عناصر جذاب، شخصیت‌های داستانش را در محیطی خاص قرار می‌دهد با این هدف که از دل آنها پیامی بیرون بکشد.

 توجه و نگاه تیزبین او به حالات درونی شخصیت‌های داستان‌هایش تحسین برانگیز است.نکتۀ دیگری که در این داستان‌ها توجه خواننده را به خود جلب می‌کند، پرداختن به مسائل اجتماعی است که در سه داستان «نوازندۀ دوره گرد»، «بِـه فروش» و « مغازۀ سرکوچه» به خوبی مشهود است.

او آدم‌های داستانش را با شرح جزئیاتی که به کار می‌برد، زنده و قابل لمس می‌کند. 

خواندن کتاب اسبی به رنگ سرخ را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب اسبی به رنگ سرخ 

سیب زمینی ها را که کاملا تنوری شده بودند، از آتش بیرون آورد، پوست آنها را کند و با کمی نمک خورد. این ناهار او شد!

فاضل بعد از اینکه اسب کمی علوفه خورد و استراحت کرد، سوارش شد و تا توان داشت با او تاخت و گریست. بغض و اشک رهایش نمی کرد. آن اسب تنها چیزی بود که او در زندگی داشت و باید می فروخت.

وقتی سوارکاری اش تمام شد، برعکس اسب که تنومند بود، او که قامتی نحیف داشت، به سختی از روی اسب پایین آمد، اسب را در طویله گذاشت و به خانه رفت. بعد از حمام کردن، ریش هایش را که رو به سفیدی می رفت با تیغ زد و با موهای شانه زده و لباسی مرتب سوار بر اسب به سمت خانۀ کدخدا روانه شد.

با اینکه خورشید در آسمان می درخشید، سایۀ غریبی در آسمان پدیدار می شد که فاضل را هر دم به فکر فرو می برد.

لحظاتی بعد، به خانۀ کدخدا رسید. کدخدا با گشاده رویی هرچه تمام تر او را به خانه دعوت کرد اما فاضل داخل نرفت.

بدن نحیف و لاغر و موهای کم پشت و سفیدش در نیم تنۀ تیره ای که به تن داشت، از هوهوی باد می لرزید. رو به کدخدا کرد و گفت: اگر به پول نیاز نداشتم، هیچوقت اسبم را نمی فروختم چون از ته قلب دوستش دارم و زیاد هم از آن کار نکشیده ام. پیر هم نشده. این اسب نادر و تک است و همانطور که می بینید سرحال و قبراق است. کدخدا که دستش را دور ریش خرمایی رنگش گرد کرده بود، نگاهی به اسب انداخت و گفت: می دانستم بالاخره می آیی به همین خاطر دیشب یک قولنامه آماده کردم که در آن همه چیز ذکر شده، هم قیمت و هم مبلغ بیعانه. صبر کن الان بر می گردم.

بعد داخل خانه رفت و لحظاتی بعد با کاغذی در دستش برگشت و آن را به طرف فاضل گرفت: بفرما نگاه کن، اگر راضی هستی امضا بزن.

فاضل نگاهی به قیمت که مناسب بود انداخت و به سرعت برگه را امضا کرد. کدخدا مبلغ بیعانه را که در پاکتی گذاشته بود به او داد. سپس خدمتکار را صدا زد تا اسب را به طویله ببرد.

فاضل با کدخدا خداحافظی کرد و به طرف طویله ای که اسب عزیزش، تازه خانه گزیده بود، نگاهی انداخت. فضای بزرگ و دلنشین، پنجرۀ رو به دشت، علوفۀ تازه، همۀ اینها برای اسب محبوبش بهتر بود.

زیرلب خطاب به اسبش گفت: امیدوارم اینجا برایت بهتر باشد و زندگی خوبی داشته باشی. خدانگهدار.

روز کم کم داشت جایش را به غروب می داد و کشاورزان با تیره شدن هوا به سمت خانه باز می گشتند. آنها وقتی شنیدند فاضل اسب زیبای خود را فروخته است، دور او جمع شدند.

- چرا اسبت را فروختی؟

- مگر خودت آن را پرورش نداده بودی؟

- مگر خودت بزرگش نکردی؟

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۴۹٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۱۸ صفحه

حجم

۴۹٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۱۸ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان