کتاب کتاب کوچک تنهایی
معرفی کتاب کتاب کوچک تنهایی
کتاب کوچک تنهایی مجموعه داستانی است مشتمل بر هفت داستان کوتاه از نویسندگان آمریکایی که وجه اشتراک همه آنها موضوع تنهایی است.
سبک خاص زندگی امروز و روند رو به رشد مصرفگرایی باعث شده فراغتی دست ندهد برای شکلگیری اجتماعات بشری و حضور معنادار عاطفی انسانها در کنار یکدیگر و همین کمبود از انسانها در تعطیلات سال نو، تابستان و فراغت روزگار پیری و سالمندی، موجوداتی تنها و افسرده بسازد که ملال سروکله زدن با خود و درگیر شدن با گفتگوهای درونی پرتکرار، آنها را از تلاش برای شکستن دیوارهای انزوا و شکلدهی روابط جدید باز دارد.
کتاب کوچک تنهایی بر خلاف همه تعاریف ارائه شده از تنهایی تا به امروز، تنهایی را به عنوان بخش ناگزیر زندگی امروزی، نه تنها نکوهش نمیکند که گاهی آن را ستایش هم میکند.
خواندن کتاب کوچک تنهایی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر دوست دارید داستانهایی درباره انسانهای امروزی و یکی از مهمترین معضلات زندگی مدرن یعنی تنهایی بخوانید. کتاب کوچک تنهایی برای شماست.
بخشی از کتاب کوچک تنهایی
ادی تازه از چرت پس از مستی بلند شده بود که پرندهای را با بالها، پاها و منقار سیاه روی لبهٔ تشکش دید. خیال کرد هنوز خواب است. چشمانش را بست و دوباره باز کرد. هنوز پلکهایش سنگین بودند. واقعاً کلاغ آنجا بود. با دیدنش، یاد شعری افتاد. «پرنده در خانهام است و...» ولی هر چه فکر کرد، دنبالهاش را به خاطر نیاورد.
احتمالاً کلاغ از پنجرهٔ اتاقخواب داخل آمده بود. ادی عادت داشت قبل از خواب، پنجره را باز بگذارد تا خواب بهتری در هوای تازه داشته باشد.
پرنده صدایی مانند لولای زنگزده از خود درآورد. ادی سعی کرد یکی از پاهای او را بگیرد، ولی آنقدر کند و ناشیانه این کار را انجام داد که کلاغ بدون هیچ دردسری، چند قدم آنطرفتر جهید.
آرام گفت: «نکبت عوضی.»
عاشق حیوانات بود. زمانی یک سگ داشت که از وقتی توله بود، آن را بزرگ کرده بود، ولی غدهٔ سرطانیای که در پایش درآمده بود امانش نداد و کمکم او را کشت. اما همیشه، از کلاغها، این پرندگان دزد و کثیف خیابانی، متنفر بود.
روی تخت ایستاد و گفت: «ببین جونور سیاه، اینجا جای تو نیست.» کلاغ با تعجب، جوری سرش را تکان داد که انگار داستان برعکس است و ادی است که مزاحم او شده و اینجا جایی ندارد. شاید هم واقعاً قضیه همینجور بود. ادی روز قبل، این خانه را اجاره و به آن نقلمکان کرده بود. کل اثاثیهای که با خود داشت، یک تشک، یک ملحفهٔ گلدوزیشده، چند ظرف لنگهبهلنگه و یک قوری شکسته بود. وان حمام خانه پوسیده بود و شعلههای اجاقگاز آن هم کار نمیکردند. و ادی تصمیم داشت وقتی ابی۵۹ آمد، یک تخت تاشو بخرد.
کلاغ که حالا یک تکه نخ بر منقار گرفته بود، نالهٔ ضعیفی کرد. نگاهِ پرنده ادی را یاد دخترش انداخت. رنگ چشمان پرنده همانند چشمان ابی، آبی بود. تا به حال، هیچ پرندهای با چشمان آبی ندیده بود. به شک افتاد. «شاید اصلاً کلاغ نیستش. شاید زاغی چیزی باشه. ولی چه فرقی داره؟ همهٔ اینها با هم نشونهٔ بدشانسیان.»
حجم
۱۱۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۱۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
نظرات کاربران
داستانهایی که انگار برای همین امروز نوشته شده اند. آدمهایی که خود ما هستند