دانلود و خرید کتاب خبرخوان پولت جایلز ترجمه مهرداد وثوقی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب خبرخوان

کتاب خبرخوان

نویسنده:پولت جایلز
انتشارات:انتشارات خوب
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خبرخوان

کتاب خبرخوان نوشته پولت جایلز و ترجمه مهرداد وثوقی، اثری خواندنی است که در قالب داستانی جذاب نگاهی به نژادپرستی در فرهنگ‌ها و جوامع گوناگون دارد. 

درباره کتاب خبرخوان

پولت جایلز در کتاب خبرخوان از زندگی دخترکی به نام جوهنا نوشته است. جوهنا در کودکی توسط قبیله سرخپوستی کیووا دزدیده و اسیر می‌شود. حالا او ده ساله شده است اما از زندگی خود، پیش از این حادثه هیچ خاطره‌ای ندارد. او خودش را متعلق به این قبیله می‌داند و با آن‌ها روزگارش را می‌گذراند. اما دنیا همیشه همینطور نمی‌ماند. جوهنا با کاپیتان جفرسون کایل کید آشنا می‌شود. کاپیتان هفتاد و دو ساله که جنگ‌های زیادی را از سر گذرانده است، زندگی‌اش را با سفر کردن به مناطق مختلف می‌گذارند. او به سفر می‌رود و برای مردم از خبرهای دنیا حرف می‌زند. حالا کاپیتان ماموریت ویژه‌ای دارد. او قرار است جوهنا را نزد بستگانش در تگزاس ببرد....

سفر جوهنا و کاپیتان و همراهی آن‌ها با یکدیگر، داستان خبرخوان را رقم می‌زند. تلاقی دو دنیای متفاوت آنان و اندیشه‌هایشان و همچنین زندگی در تگزاس که مرکز فساد و اوج تعصب‌های نژادی است، باعث شده تا داستان به همان جذابیت اولیه پیش رود و مخاطب را همراه خود تا انتها بکشاند.

کتاب خبرخوان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

علاقه‌مندان به رمان‌های خارجی را به خواندن این کتاب دعوت می‌کنیم.

درباره پولت جایلز 

پولت جایلز، ۴ آوریل ۱۹۴۳ در میسوری به دنیا آمد. او داستان نویس معاصر آمریکایی است که آثارش جوایز ادبی بسیاری را هم از آن خود کرده‌اند. از سال ۲۰۰۲ به بعد پیشرفت چشمگیری در آثار و سبک نویسندگی او ایجاد شد. به طوری که نام او را به فهرست نویسندگان صاحب سبک برد. از میان آثار پولت جایلز می‌توان به زنان خصم، هوای طوفانی، رنگ آذرخش و جزیره فانوس دریایی اشاره کرد. 

بخشی از کتاب خبرخوان

کاپیتان کید چندین سال را در سن آنتونیو سپری کرده بود؛ با زنی از خانواده‌ای سنتی اهل سن آنتونیو ازدواج کرده بود و با سبک زندگی‌شان آشنایی داشت؛ مردمانش را می‌شناخت. در شمال و غرب تگزاس، سیاه‌پوست‌های آزاد زیادی بودند، باربری و دیده‌بانی می‌کردند و اکنون پس از جنگ، همهٔ واحد دهم سواره‌نظام ایالات متحده را همان‌ها تشکیل می‌دادند. باوجوداین، عامهٔ مردم هنوز در ذهنشان با موضوع سیاه‌پوستانِ آزاد کنار نیامده بودند. همه‌چیز رو به‌تغییر بود. چه تغییری؟ لحیمی که همجوشی دو سطح را بهبود می‌بخشد، جسمی ناپایدار که قابل‌اشتعال باشد.

کاپیتان گفت: «می‌توانستی از ارتش بخواهی او را برگرداند. مسئولیت اسیرها با آن‌هاست.»

بریت گفت: «دیگر نیست.»

«اگر من را نمی‌دیدی، چه‌کار می‌کردی؟»

«نمی‌دانم.»

«تازه از شهر بویی رسیده‌ام. می‌توانستم بروم جکسبورو در جنوب.»

بریت گفت: «وقتی رسیدیم، آگهی‌هایت را دیدم. این یعنی تقدیر.»

کاپیتان کید گفت: «اما یک موضوع دیگر می‌ماند. از کجا معلوم که نباید برگردد پیش سرخ‌پوست‌ها؟ کدام قبیله اسیرش کرده بود؟»

«کیووا.»

بریت هم سیگار می‌کشید. پایش روی یدک‌کش می‌جنبید. دودی آبی از سوراخ‌های بینی‌اش بیرون داد و نگاهی به دخترک انداخت. دخترک هم نگاهش را به او دوخت. مثل دو دشمن قسم‌خورده، نمی‌توانستند چشم از یکدیگر بردارند. بارانِ بی‌پایان فش‌فش‌کنان مثل افشانه‌ای از کف، روی جاده می‌پاشید و بام ساختمان‌های ویچیتا فالز همگی در مه‌ای از قطره‌های آب فرو رفته بودند.

«خب، بعدش؟»

بریت گفت: «کیووایی‌ها دیگر او را نمی‌خواهند. بالاخره به این حقیقت رسیدند که داشتن اسیر سفیدپوست، یعنی سواره‌نظام‌ها مدام دنبالشان باشند. سرکار گفت همهٔ اسیرها را برگردانند، وگرنه جیره‌شان را قطع می‌کند و واحد نهم و دوازدهم را می‌فرستد سراغشان. آن‌ها هم دختره را آوردند و در ازای پانزده پتوی چهارخط هادسنز بِی و یک دست ظرف نقره او را فروختند. سکهٔ نقرهٔ آلمانی. احتمالاً با این‌ها دستبند درست می‌کنند. دارودستهٔ آپریان کراو دختره را برگرداندند. مادرش دست‌هایش را زخم کرده بود و از یک مایل دورتر می‌شد صدای گریه‌هایش را شنید.»

«مادر سرخ‌پوستش؟»

بریت گفت: «بله.»

«تو هم آنجا بودی؟»

بریت با تکانِ سر، پاسخ مثبت داد.

«چیزی یادش هست؟ قبل از شش‌سالگی‌اش را می‌گویم.»

بریت گفت: «نه، هیچی.»

mr.aliab
۱۴۰۰/۰۸/۰۲

رمان خوب و دلنشینی بود.سال ۲۰۲۰ فیلمش با بازی تام هنکس ساخته شده و نامزد جایزه اسکار هم شده.❤❤

وقتی او را زیر سرپناه برد، فرمانده در حال مرگ بود. به پشت برگرداندن جنازه و به دنبال آثار حیات گشتن، حس عجیبی داشت؛ حسی نامفهوم. به برجستگی گلویش تیر خورده بود. «رندل، پسرم، کجا بودی همهٔ روز؟ وای، مادر، آماده کن تختم که شکسته قلبم، و آرامش است آرزویم.» این ترانه را همهٔ عمرش شنیده بود و تازه معنی‌اش را درک کرد. فرنچ و پیراهن تامپسون را جر داد و دید شیشهٔ عمرش شکسته و زندگی‌اش فرومی‌چکد و فرومی‌چکد.
maryam_ghanbari💎
دخترک دامنش را بالا نگرفت، چون ظاهراً این کار را بلد نبود یا از لزومش اطلاع نداشت. شاید هم برایش اهمیت نداشت. تا به اسطبل برسند، کناره‌های لباسش چند کیلو گل‌ولای به خودش گرفت؛ سرش را پایین انداخته بود و صداهای خفه‌ای از خود بیرون می‌داد که کاپیتان می‌دانست علتش فروخوردن بغض است.
maryam_ghanbari💎
دلش می‌خواست نام کیووایی‌اش را بداند. او را باید طوری جوهنا صدا می‌کرد که انگار شخصیت مهمی است. دخترک اصلاً نمی‌دانست واژهٔ «جوهنا» از کتاب سفر تثنیهٔ انجیل آمده است
maryam_ghanbari💎
کسی درست نمی‌دانست چطور این کار را کرد. انگار وقتی تک‌وتنها در دشت‌های رولینگ رِد که گویی وعده‌گاه مرگ و خطر بود می‌تاخت، نیرویی کیهانی از او محافظت می‌کرد. بریت وظیفهٔ نجات دیگران را به عهده گرفته بود؛
maryam_ghanbari💎

حجم

۲۰۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

حجم

۲۰۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
تومان