دانلود و خرید کتاب بی‌نمازها خوشبخت‌ترند!؟ فاطمه دولتی
تصویر جلد کتاب بی‌نمازها خوشبخت‌ترند!؟

کتاب بی‌نمازها خوشبخت‌ترند!؟

معرفی کتاب بی‌نمازها خوشبخت‌ترند!؟

بی‌نمازها خوشبخت‌ترند!؟ مجموعه داستان‌هایی دخترانه با موضوع نماز، حجاب و شعار دینی و فضیلت‌های آنها است که از سوی ستاد اقامه نماز برای نوجوانان منتشر شده است.

خواندن مجموعه داستان بی‌نمازها خوشبخت‌ترند!؟ را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه نوجوانان به ویژه دختران مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب بی‌نمازها خوشبخت‌ترند!؟

دوست دارم آسمان همین الان روی سرم آوار شود! دیشب تا خود صبح چرت زدم و درس خواندم؛ اما چه فایده؟ چه فایده که امروز جای نمره بیست، یک هفده خوش‌آب‌ورنگ نصیبم شد. آخه هفده هم شد نمره؟ خدا با من لج افتاده! وگرنه هیچ دلیلی ندارد که نمره‌ام کم شود. محیا سری برای خانم اسدی تکان می‌دهد و لبخندزنان می‌آید سمت من. از لبخندش حالم بد می‌شود؛ باید هم لبخند بزند؛ باید هم در دلش عروسی بگیرد. امروز بهترین نمرهٔ کلاس را گرفته است.

_ کوثر، نمی‌خوای جمع کنی بریم؟

کتاب‌ها را می‌اندازم داخل کوله؛ نگاهم را از چشمان خندانش می‌گیرم؛ چادرم را روی سر مرتب می‌کنم و می‌گویم: «بریم».

از در مدرسه پایمان را بیرون نگذاشته‌ایم که ماشینِ بابا را می‌بینم؛ از دود اگزوزش لجم می‌گیرد؛ می‌خواهم زودتر محیا را راهی کنم؛ نمی‌خواهم ماشین پت‌پتی‌مان را ببیند و در خلوت به ریشمان بخندد؛ اما صدای بابا اجازه نمی‌دهد: «سلام بر دختران باهوش کلاسِ اول متوسطهٔ مدرسهٔ شهید رجایی». محیا ریسه می‌رود از خنده، و من به‌سختی لبخند می‌زنم. بابا نگاهی به من می‌اندازد: «قند و عسل بابا چطوره؟» قند و عسل بابا حالش خوب نیست، هیچ حالش خوب نیست! یاد کولر سوختهٔ ماشین که می‌افتم حالم بدتر هم می‌شود. سرویس محیا که بوق می‌زند، انگار مرا از جهنم نجات داده‌اند؛ بی‌رمق دستش را فشار می‌دهم و می‌نشینم روی صندلی ماشین. بابا شروع می‌کند به تعریف کردن: «این رخشِ زرد رو که می‌بینی تازه از تعمیرگاه گرفتم. اوستا گفت که تاکسیمون باید چند روزی مهمونشون باشه؛ ولی دلم نیومد تو بمونی زیر آفتاب و با اتوبوس بری خونه. همین شد که گفتم بیام دنبالت. چه خبر؟ خوبی باباجان؟ مدرسه چطور بود؟» می‌خواهم بگویم: «ماشین شما هم کم از اتوبوس نداره! صندلی‌های زهواردررفته و کولر خاموش و صداهای عجیب‌وغریب»، اما حرفی نمی‌زنم؛ فقط می‌گویم: «سلامتی. مدرسه است دیگه». سر تکان می‌دهد؛ پیچ رادیو را می‌چرخاند و می‌پرسد: «این دوستت چرا همراه ما نیومد؟ اگه خواست بگو برسونیمش». خنده‌ام می‌گیرد؛ از آن خنده‌های همراه با حرص. همین مانده که محیا با آن‌همه پز و افاده‌اش بنشیند توی ماشین ما و این یک ذره آبرویی هم که جمع کرده‌ام به باد فنا برود.

_ چی شد بابا؟ جواب نمی‌دی؟

چادرم را می‌اندازم روی شانه‌ام؛ زل می‌زنم به کوچهٔ باریکِ روبه‌رو، خانه‌مان آخرین خانهٔ این کوچه است؛ اصلاً ما در همه‌چیز آخرین هستیم؛ می‌گویم: «محیا با ما نیومد، چون مسیر خونه‌اش با ما یکی نیست. می‌دونی خونه‌شون کجاست؟ اون ساختمون خوشگله هست نزدیک شهربازی، که تو بهش میگی قصر، طبقهٔ یازدهم اونجا می‌شینن. بعدشم محیا سرویس داره. باباش تهیه‌کننده است؛ مامانش هم همکار باباشه، طراح صحنه است». بابا لبخند می‌زند. می‌خواهد چیزی بگوید، اما ماشین خاموش می‌شود؛ یک‌دفعه، بدون هیچ صدایی. هنوز چندمتری مانده تا خانه. دندان‌هایم را فشار می‌دهم روی هم. می‌خواهم پیاده شوم که بابا سطل ماست را از صندلی عقب می‌دهد دستم: «این رو ببر بابا؛ مامانت یه استنبلی حسابی بار گذاشته. منم هلش می‌دم تا جلوی در و الان میام». می‌دوم سمت خانه؛ کیف و چادرم را همان‌جا کنارِ جاکفشی ول می‌کنم؛ می‌روم داخل اتاقم و خودم را می‌اندازم روی تخت فنری؛ صدای قیژش تا هفت خانه آن‌ورتر می‌رود. صدای مامان را می‌شنوم: «کوثر، دختر کجا رفتی؟ اینها رو چرا اینجا انداختی؟» جواب نمی‌دهم! می‌دانم می‌آید تو؛ می‌آید و هزار بار می‌پرسد: «چی شده؟» و تا ته ماجرا را درنیاورد بی‌خیال نمی‌شود. صدای پایش را که می‌شنوم، ملحفه را می‌کشم روی سرم. در باز می‌شود: «اِوا! این چه وضعیه؟ پا شو ببینم. حالت خوب نیست کوثر؟ نکنه تب داری؟ سرما خوردی؟ گفتم زیر باد کولر نخواب». کولر؟ کدام کولر؟ یک کولر آبی قدیمی، مگر چقدر خنکی دارد که باعث چاییدگی شود.

مامان محلفه را کنار می‌زند و دست می‌گذارد روی پیشانی‌ام.

_ تو که چیزیت نیست. باز چی شده تو مدرسه؟

چشم‌هایم را باز می‌کنم؛ زل می‌زنم توی چشم‌هایش.

_ چه غمگینه چشمات دختر! می‌خوای بگی چی شده؟


یک تازه کتابخوان
۱۳۹۹/۰۹/۰۲

استدلال همه داستان هایش یکی است. کلا داره میگه مثل یک دکتر یا مربی ورزشی که حرفشون رو قبول داریم، حرف خدا رو هم باید بپذیدیم... من فکر نکنم نوجوان های امروزی هم با این داستان ها قانع بشوند. (به ویژه

- بیشتر
𝘼𝙂𝘿`𝘚𝘶𝘨𝘢
۱۴۰۰/۰۴/۲۶

خیلی کتاب جالب و اموزنده‌ای هست مخصوصا برای دختران🌸 این کتاب از مجموعه داستان‌های دخترانه هست که با موضوع نماز، حجاب و شعار دینی است.⚘ بهتون پیشنهاد میکنم☺✅🌺

زهرا سادات
۱۴۰۱/۱۰/۰۲

مجموعه داستانِ "بی‌نمازها خوشبخت ترند؟" نوشته‌یِ خانم فاطمه دولتی‌ست، که درقالب چهارده داستان کوتاه سعی کرده پاسخگویِ شبهات نمازِ نوجوان‌ها باشد. متن کتاب روان و ساده و تا حد قابلِ قبولی صمیمی بود‌. می‌تونم بگم کتاب خوبی بود ولی استدلال‌هاش خیلی قوی

- بیشتر
کاربر ۳۹۱۹۶۳۶
۱۴۰۰/۱۰/۲۲

من این کتاب را به دیگران توصیه میکنم چون فایده زیادی برای دختر ان🌸خیلی دارد🌸

چادری
۱۴۰۰/۰۱/۰۱

کتابی عالی با داستانهایی بی نظیر و کسانی که میگن بده بدونن که حتماً کتاب زیاد میخونن و نظرشون دیگه در مورد کتاب ها فرق میکنه و بهترین راه کار اینکه کتاب هایی بخونن که قسمت های کمتر و ساده

- بیشتر
T.sh
۱۴۰۱/۰۱/۱۶

خیلی قشنگ بود

Zahra
۱۳۹۹/۰۹/۲۸

کتاب خوبی بود ولی داستان های خیلی تکراری و سوال های خیلی تکراری داشت شاید هم فقط برای من که زیاد کتاب می خونم اینطور بود

دختریـ از تبار کتابـــــــ✨🦋
۱۴۰۲/۰۳/۲۶

تا حدی تاثیر گذار بود برای منی که ۱۳ سالم هست ولی برای ۹ ساله ها بهتر هست ولی نخوندنش ضرری نداره در کل از ۱۰۰ بهش ۸۰ میدم 🌹

amir ataei
۱۴۰۲/۱۰/۰۴

داستان هایی زیبای دخترانه بر محور نماز برای پاسخ به سوالات مختلفی درباره نماز تکراری بودن، دلیل الزام به خواندن زبان عربی، بی فایده بودن نماز، مهم بودن پاکی دل و...

♡غرق در دنیای کتاب...
۱۴۰۲/۰۹/۰۳

سلام و وقت بخیر🌺 این کتاب رو تا حدی دوست داشتم چون بعضی از اتفاقات سوال های خودم هم بود. اما تکراری شدن موضوع اصلی اذیتم میکرد و اینکه نوجوانی در سن من ذهن پر چالش تری دارد و این موضوعات

- بیشتر
اگه فقط دل پاک مهم بود نه ظاهر، خب پس چرا امام‌ها و پیامبر ما نماز می‌خوندن و روزه می‌گرفتن؟ چرا حلال و حروم رو رعایت می‌کردن؟ مگه از اون‌ها دل‌پاک‌تر هم داریم ریحانه؟» ریحانه زل می‌زند به فرش گل‌گلی اتاق؛ انگار حرفی برای زدن ندارد. سینه‌ام را از هوا پر می‌کنم و بی‌حرف کوله‌ام را برمی‌دارم و می‌روم سمتِ پذیرایی تا در نبودش تکالیفم را بنویسم، و او در نبودم فکر کند.
رادیو سکوت :)
_ یعنی من جوری رفتار کنم که مردم بپسندن؟ نمی‌خوام به‌خاطر مردم زندگی کنم. _ نه؛ تو به مردم چی‌کار داری؟ اما خودت رو جوری درست کن که خدا دوست داره.
رادیو سکوت :)
«نصف قشنگی یه دختر وقتیه که چادر سفید گل‌دار سر می‌کنه و وایمیسته رو به قبله. خوشگلی این اطاعت و عبادت از هر موی بلندی باارزش‌تره».
s.latifi
ابروهایم را گره می‌زنم در هم: «یعنی نگارجون، شما می‌خوای بگی علم روان‌پزشکی و تمرین‌هایی که می‌دن کلاً به‌دردنخوره؟» _ نه، اصلاً! من می‌گم که این تمرین‌ها و تکنیک‌ها برای کوتاه‌مدت جواب می‌ده؛ آرومت می‌کنه، اما نمی‌تونه توی اوج اضطراب و دلهره به کمکت بیاد. حال بدت رو دور می‌کنه، خنده می‌ذاره روی لب‌هات، اما برای خوب شدن حال دلت به معنویت نیاز داری؛ به کمک گرفتن از کسی که قدرتش بیشتر از همه است؛ کسی که در هر شرایطی قادره هوات رو داشته باشه. چه راهی بهتر از نماز برای حرف زدن و کمک خواستن؟ راهی که خود خدا پیشنهاد کرده. اگه کمی، فقط کمی از اسرار نماز رو هم بدونیم می‌بینیم که خدا چه معجون قوی و بی‌نظیری برای ما انسان‌ها در طول شبانه‌روز قرار داده. مهم‌تر از اون، نماز مثل یه زنگ هشداره؛ به زندگی آدم معنی و جهت میده».
رادیو سکوت :)
این حرف‌ها را اگر از دهان خود نگار نمی‌شنیدم، فکر می‌کردم که یک روحانی در تلویزیون زده تا منِ نوجوانِ ساده‌لوح را به نماز دعوت کند! ولی نگار، خانم‌دکتر موفقِ خارج‌رفتهٔ فامیل اینها را گفت، و درست چند ساعت بعد، وقتی که من مدام توی تختم غلت می‌زدم و به حرف‌هایش فکر می‌کردم، گوشی‌اش هشدارِ بیدارباش داد. زیرچشمی در تاریکی نگاهش کردم. بلند شد، روسری‌اش را پوشید، وضو گرفت و برگشت. همین‌که برگشت، صدای اذان از گلدستهٔ مسجد در خانه‌مان پیچید. سجاده را که پهن کرد رو به قبله، خجالت کشیدم! از حرف‌هایی که همیشه می‌زدم، و از نسخه‌های خارجی‌ها برای آرامش که همیشه حسرتش را می‌خوردم، خجالت کشیدم. پتو را کشیدم روی سرم و با خودم فکر کردم: «غروب هم نماز نخوندم!»
جودی‌آبــوت
دوست دارم آسمان همین الان روی سرم آوار شود! دیشب تا خود صبح چرت زدم و درس خواندم؛ اما چه فایده؟ چه فایده که امروز جای نمره بیست، یک هفده خوش‌آب‌ورنگ نصیبم شد. آخه هفده هم شد نمره؟ خدا با من لج افتاده! وگرنه هیچ دلیلی ندارد که نمره‌ام کم شود. محیا سری برای خانم اسدی تکان می‌دهد و لبخندزنان می‌آید سمت من. از لبخندش حالم بد می‌شود؛ باید هم لبخند بزند؛ باید هم در دلش عروسی بگیرد. امروز بهترین نمرهٔ کلاس را گرفته است.
جودی‌آبــوت
نفرشون رو می‌شناختم؛ بعضی‌هاشون تا پای خودکشی رفته بودن. اونجا با خودم فکر کردم من که دنبال آرامشم، منبع آرامش رو می‌شناسم؛ یعنی می‌دونم آرامش اصلی، و اون چیزی که می‌تونه اضطراب و غم و حسِ غربت رو ازم بگیره، یوگا نیست. از مطب زدم بیرون. وقتی رسیدم خوابگاه، دیدم هم‌خوابگاهی مسلمونم داره نماز می‌خونه؛ زدم زیر گریه! وض
کاربر ۲۶۲۸۶۸۷
ساعت اول، وقتی آیدا را خواستند دفتر، عصبی برگشت کلاس و گفت: «فهمیدن گوشی میارم مدرسه؛ ازم گرفتنش. پدرم رو خواستن؛ گفتن که باید بیاد مدرسه».
جودی‌آبــوت
بابا صدای رادیو را بیشتر می‌کند؛ صدای گوینده می‌پیچد در ماشین: «خیلی وقت‌ها ذهن آدم‌ها اون‌جوری که دوست داره مسائل رو تحلیل می‌کنه. در واقع مسائل زندگی رو طوری می‌بینه که حقیقتاً اونطور نیست». بابا سر تکان می‌دهد و زیرلبی می‌گوید: «الله‌اکبر، از دست این آدمیزاد!» با خودم فکر می‌کنم که شاید مرغ همسایه همیشه غاز نیست؛ شاید بعضی چیزها، آن‌طور که به‌نظر می‌رسند نیستند؛ شاید فکرهای من اشتباه بوده؛ به‌قول مشاور رادیو، شاید ذهن من دوست داشته مسائل را این‌طوری تحلیل کند.
رادیو سکوت :)
ماشین که می‌ایستد جلوی خانهٔ آجرنمایمان، محیا را دعوت می‌کنم داخل. کلید را می‌چرخانم و دست محیا را که مجذوب درخت انجیر و ریحان و تربچه‌های حیاط شده می‌کشم. داد می‌زنم: «مامان، مامان مهمون داریم». جوابی نمی‌گیرم. وارد خانه که می‌شویم، محیا می‌گوید: «وای بوی قرمه‌سبزی میاد». چشمم می‌افتد به اپن؛ به بشقاب‌ها و لیوان‌های چیده‌شده، به ظرف سالادشیرازی و ماست نعناخورده. صدای مامان برای لحظه‌ای بلند می‌شود: «الله‌اکبر». زل می‌زنم به در نیمه‌باز اتاق؛ مامان را می‌بینم، با چادرسفید نمازش شبیه فرشته‌هاست. چادرم را از سر برمی‌دارم؛ آستین‌هایم را بالا می‌زنم، و بعد از دو ماه وضو می‌گیرم. محیا خیره می‌شود به من؛ لبخند می‌زنم؛ سینه‌ام را از هوای اتاق پر می‌کنم؛ تمام خانه بوی عطرِ چادرِ مادر را گرفته است.
جودی‌آبــوت
نفرشون رو می‌شناختم؛ بعضی‌هاشون تا پای خودکشی رفته بودن. اونجا با خودم فکر کردم من که دنبال آرامشم، منبع آرامش رو می‌شناسم؛ یعنی می‌دونم آرامش اصلی، و اون چیزی که می‌تونه اضطراب و غم و حسِ غربت رو ازم بگیره، یوگا نیست. از مطب زدم بیرون. وقتی رسیدم خوابگاه، دیدم هم‌خوابگاهی مسلمونم داره نماز می‌خونه؛ زدم زیر گریه! وض
کاربر ۲۶۲۸۶۸۷
در آینهٔ روشویی، دختری می‌بینم با چشم‌هایی پر از اشک؛ با گوش‌های بیرون‌زده؛ با موهای تیغ‌تیغی. صدای بی‌بی میان سرم تکرار می‌شود: «یعنی خدا رو قد دکتر قبول نداری؟» بغض چنگ می‌اندازد به گلویم. قطره‌های اشک روی صورتم قل می‌خورد. از دیدن خودم در آینه خجالت می‌کشم؛ از حرف بی‌بی بیشتر. آستین‌هایم را بالا می‌زنم. خنکی آب می‌نشیند روی صورتم. اول صورت، بعد دست‌ها، بعد هم مسح... .
جودی‌آبــوت
_ به‌خاطر اینکه خدا گفته؛ به‌خاطر اینکه واجبه.
جودی‌آبــوت
تنبیهی در کار نیست.
جودی‌آبــوت
اگه قرار باشه دلت پاک باشه و هر کاری خواستی بکنی، خب کم‌کم چه بخوای چه نخوای، دلت از پاکی درمیاد و می‌شه لکه‌دار و ناپاک
ابن سینا
«حساب کنید لطفاً». جوانک به خودش می‌آید و کارت را می‌کشد: «رمز؟»... «۱۳۸۲». می‌خندد: «متولد ۸۲ هستید؟» اخم می‌کنم: «به شما چه آقا؟»
⁦(◕ᴗ◕✿)⁩
من زیرچشمی، همین‌طور که پست‌ها را لایک می‌کردم، نگاهش کردم. خدایا! مفاتیح توی دستش بود؛ از همان مفاتیح‌های جیبی که مامان داشت. نفهمیدم چطور صفحهٔ اینستاگرام را بستم و سیخ نشستم روی تخت؛ اما نگار سر بلند نکرد؛ فقط لب‌هایش جنبید. ده دقیقه، شاید هم یک ربع بعد کتاب را بست. لبخند زد و پرسید: «به‌خاطر من چراغ روشنه؟ ببخشید!» دوباره هول کردم و گفتم: «نه نه! نه بابا؛ فقط، فقط اون مفاتیح بود؟» خندید: «آره دیگه؛ داشتم زیارت عاشورا می‌خوندم».
𝐹..
می‌خوام امشب میرزاقاسمی درست کنم.
جودی‌آبــوت
پا نمی‌شی نمازت رو بخونی؟ دیشبم نماز نخوندی‌ها.
جودی‌آبــوت
ما در یک روز به دنیا آمده‌ایم، در یک ساعت، از شکم یک مادر، در یک بیمارستان؛ اما به‌قول مامان‌بزرگ، قدرت خدا، اندازهٔ زمین تا آسمان با هم تفاوت داریم. البته احتمالاً همان دو دقیقه زودتر به دنیا آمدن من کار خودش را کرده، که من قطبِ شمالم و ریحانه قطبِ جنوب.
جودی‌آبــوت

حجم

۹۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

حجم

۹۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

قیمت:
۸,۰۰۰
۴,۰۰۰
۵۰%
تومان