بریدههایی از کتاب بینمازها خوشبختترند!؟
۳٫۹
(۱۵۲)
اگه فقط دل پاک مهم بود نه ظاهر، خب پس چرا امامها و پیامبر ما نماز میخوندن و روزه میگرفتن؟ چرا حلال و حروم رو رعایت میکردن؟ مگه از اونها دلپاکتر هم داریم ریحانه؟»
ریحانه زل میزند به فرش گلگلی اتاق؛ انگار حرفی برای زدن ندارد. سینهام را از هوا پر میکنم و بیحرف کولهام را برمیدارم و میروم سمتِ پذیرایی تا در نبودش تکالیفم را بنویسم، و او در نبودم فکر کند.
رادیو سکوت :)
_ یعنی من جوری رفتار کنم که مردم بپسندن؟ نمیخوام بهخاطر مردم زندگی کنم.
_ نه؛ تو به مردم چیکار داری؟ اما خودت رو جوری درست کن که خدا دوست داره.
رادیو سکوت :)
«نصف قشنگی یه دختر وقتیه که چادر سفید گلدار سر میکنه و وایمیسته رو به قبله. خوشگلی این اطاعت و عبادت از هر موی بلندی باارزشتره».
s.latifi
این حرفها را اگر از دهان خود نگار نمیشنیدم، فکر میکردم که یک روحانی در تلویزیون زده تا منِ نوجوانِ سادهلوح را به نماز دعوت کند! ولی نگار، خانمدکتر موفقِ خارجرفتهٔ فامیل اینها را گفت، و درست چند ساعت بعد، وقتی که من مدام توی تختم غلت میزدم و به حرفهایش فکر میکردم، گوشیاش هشدارِ بیدارباش داد. زیرچشمی در تاریکی نگاهش کردم. بلند شد، روسریاش را پوشید، وضو گرفت و برگشت. همینکه برگشت، صدای اذان از گلدستهٔ مسجد در خانهمان پیچید. سجاده را که پهن کرد رو به قبله، خجالت کشیدم! از حرفهایی که همیشه میزدم، و از نسخههای خارجیها برای آرامش که همیشه حسرتش را میخوردم، خجالت کشیدم. پتو را کشیدم روی سرم و با خودم فکر کردم: «غروب هم نماز نخوندم!»
جودیآبــوت
نفرشون رو میشناختم؛ بعضیهاشون تا پای خودکشی رفته بودن. اونجا با خودم فکر کردم من که دنبال آرامشم، منبع آرامش رو میشناسم؛ یعنی میدونم آرامش اصلی، و اون چیزی که میتونه اضطراب و غم و حسِ غربت رو ازم بگیره، یوگا نیست.
از مطب زدم بیرون. وقتی رسیدم خوابگاه، دیدم همخوابگاهی مسلمونم داره نماز میخونه؛ زدم زیر گریه! وض
کاربر ۲۶۲۸۶۸۷
دوست دارم آسمان همین الان روی سرم آوار شود! دیشب تا خود صبح چرت زدم و درس خواندم؛ اما چه فایده؟ چه فایده که امروز جای نمره بیست، یک هفده خوشآبورنگ نصیبم شد. آخه هفده هم شد نمره؟ خدا با من لج افتاده! وگرنه هیچ دلیلی ندارد که نمرهام کم شود. محیا سری برای خانم اسدی تکان میدهد و لبخندزنان میآید سمت من. از لبخندش حالم بد میشود؛ باید هم لبخند بزند؛ باید هم در دلش عروسی بگیرد. امروز بهترین نمرهٔ کلاس را گرفته است.
جودیآبــوت
بابا صدای رادیو را بیشتر میکند؛ صدای گوینده میپیچد در ماشین: «خیلی وقتها ذهن آدمها اونجوری که دوست داره مسائل رو تحلیل میکنه. در واقع مسائل زندگی رو طوری میبینه که حقیقتاً اونطور نیست». بابا سر تکان میدهد و زیرلبی میگوید: «اللهاکبر، از دست این آدمیزاد!» با خودم فکر میکنم که شاید مرغ همسایه همیشه غاز نیست؛ شاید بعضی چیزها، آنطور که بهنظر میرسند نیستند؛ شاید فکرهای من اشتباه بوده؛ بهقول مشاور رادیو، شاید ذهن من دوست داشته مسائل را اینطوری تحلیل کند.
رادیو سکوت :)
ساعت اول، وقتی آیدا را خواستند دفتر، عصبی برگشت کلاس و گفت: «فهمیدن گوشی میارم مدرسه؛ ازم گرفتنش. پدرم رو خواستن؛ گفتن که باید بیاد مدرسه».
جودیآبــوت
نفرشون رو میشناختم؛ بعضیهاشون تا پای خودکشی رفته بودن. اونجا با خودم فکر کردم من که دنبال آرامشم، منبع آرامش رو میشناسم؛ یعنی میدونم آرامش اصلی، و اون چیزی که میتونه اضطراب و غم و حسِ غربت رو ازم بگیره، یوگا نیست.
از مطب زدم بیرون. وقتی رسیدم خوابگاه، دیدم همخوابگاهی مسلمونم داره نماز میخونه؛ زدم زیر گریه! وض
کاربر ۲۶۲۸۶۸۷
ماشین که میایستد جلوی خانهٔ آجرنمایمان، محیا را دعوت میکنم داخل. کلید را میچرخانم و دست محیا را که مجذوب درخت انجیر و ریحان و تربچههای حیاط شده میکشم. داد میزنم: «مامان، مامان مهمون داریم». جوابی نمیگیرم. وارد خانه که میشویم، محیا میگوید: «وای بوی قرمهسبزی میاد». چشمم میافتد به اپن؛ به بشقابها و لیوانهای چیدهشده، به ظرف سالادشیرازی و ماست نعناخورده. صدای مامان برای لحظهای بلند میشود: «اللهاکبر». زل میزنم به در نیمهباز اتاق؛ مامان را میبینم، با چادرسفید نمازش شبیه فرشتههاست. چادرم را از سر برمیدارم؛ آستینهایم را بالا میزنم، و بعد از دو ماه وضو میگیرم. محیا خیره میشود به من؛ لبخند میزنم؛ سینهام را از هوای اتاق پر میکنم؛ تمام خانه بوی عطرِ چادرِ مادر را گرفته است.
جودیآبــوت
_ بهخاطر اینکه خدا گفته؛ بهخاطر اینکه واجبه.
جودیآبــوت
در آینهٔ روشویی، دختری میبینم با چشمهایی پر از اشک؛ با گوشهای بیرونزده؛ با موهای تیغتیغی. صدای بیبی میان سرم تکرار میشود: «یعنی خدا رو قد دکتر قبول نداری؟» بغض چنگ میاندازد به گلویم. قطرههای اشک روی صورتم قل میخورد. از دیدن خودم در آینه خجالت میکشم؛ از حرف بیبی بیشتر. آستینهایم را بالا میزنم. خنکی آب مینشیند روی صورتم. اول صورت، بعد دستها، بعد هم مسح... .
جودیآبــوت
تنبیهی در کار نیست.
جودیآبــوت
ما در یک روز به دنیا آمدهایم، در یک ساعت، از شکم یک مادر، در یک بیمارستان؛ اما بهقول مامانبزرگ، قدرت خدا، اندازهٔ زمین تا آسمان با هم تفاوت داریم. البته احتمالاً همان دو دقیقه زودتر به دنیا آمدن من کار خودش را کرده، که من قطبِ شمالم و ریحانه قطبِ جنوب.
جودیآبــوت
میخوام امشب میرزاقاسمی درست کنم.
جودیآبــوت
من زیرچشمی، همینطور که پستها را لایک میکردم، نگاهش کردم. خدایا! مفاتیح توی دستش بود؛ از همان مفاتیحهای جیبی که مامان داشت. نفهمیدم چطور صفحهٔ اینستاگرام را بستم و سیخ نشستم روی تخت؛ اما نگار سر بلند نکرد؛ فقط لبهایش جنبید. ده دقیقه، شاید هم یک ربع بعد کتاب را بست. لبخند زد و پرسید: «بهخاطر من چراغ روشنه؟ ببخشید!» دوباره هول کردم و گفتم: «نه نه! نه بابا؛ فقط، فقط اون مفاتیح بود؟» خندید: «آره دیگه؛ داشتم زیارت عاشورا میخوندم».
𝐹..
«حساب کنید لطفاً». جوانک به خودش میآید و کارت را میکشد: «رمز؟»... «۱۳۸۲». میخندد: «متولد ۸۲ هستید؟» اخم میکنم: «به شما چه آقا؟»
(◕ᴗ◕✿)
اگه قرار باشه دلت پاک باشه و هر کاری خواستی بکنی، خب کمکم چه بخوای چه نخوای، دلت از پاکی درمیاد و میشه لکهدار و ناپاک
ابن سینا
از وقتی ماجان مرد، حاجبابا شد همهٔ کسم. قبل از آن هم، حاجبابا را جور دیگری دوست داشتم؛ اما وقتی ماجان رفت، من بهعنوانِ نوهٔ ارشد مأمور شدم که سه شب در هفته برای حاجبابا شام ببرم خانهشان؛ همانجا بخوابم، و صبح از خانهٔ آنها راهی مدرسه شوم؛ و این شروع تغییر رابطهٔ من و حاجبابا بود.
تازه ده روز از رفتن ماجان گذشته بود که بابا گفت: «زینب، بابا ازت یه چیزی میخوام، نه نگو!» سر تکان دادم و کتابی را که در دستم بود گذاشتم زمین و زل زدم به دهانش. مِن و مِن کرد و گفت: «حاجبابا بعد از رفتن ماجان خیلی تنهاست؛ وقتی از مغازه میاد خونه؛ هم گشنه است و هم خسته. ازطرفی مریض هم هست؛ اگر خداینکرده حالش بد بشه هیچکس نیست یه لیوان
لیلا چیت سازها
اما بابا بیتوجه به او میگوید: «گوشیت رو میدی به مادرت. کلاس اوریگامی و زبان و نقاشی هم تعطیل؛ فقط میری مدرسه و میای. راضیه، تو میتونی مثل سابق کلاسهات رو بری».
جودیآبــوت
تازه سفرهٔ شام را جمع کرده بودم و توی اتاق دنبال منچ میگشتم؛ قرار بود یک بازی حسابی داشته باشیم؛ اما همینکه از اتاق بیرون آمدم، چهرهٔ کبود حاجبابا را دیدم! خِرخِر میکرد و دستش را گذاشته بود روی گلویش! منچ از دستم افتاد؛ نفهمیدم چطور قرص قلبش را گذاشتم زیر زبانش؛ نفهمیدم چطور زنگ زدم به بابا، و چطور آمبولانس آمد و حاجبابای بیهوشم را برد.
جودیآبــوت
آب بده دستش. من و عمه مرضیه با هم صحبت کردیم؛ قراره چند شب عمه بره پیشش، چند شب هم من؛ ولی من بهخاطرِ کارم که شیفت شبه و بهخاطرِ مامانت که پابهماهه، و خواهرات که هنوز کوچیکن و مدام نیاز به مراقب دارن نمیتونم برم. تو که مدرسهات سر کوچهٔ حاجباباست، میشه سه شب در هفته بری اونجا؟» نمیخواستم بروم؛ این تنها چیزی بود که از آن مطمئن بودم! اینترنت پرسرعت خانه کجا و تلویزیون سرِ شب خاموش خانهٔ حاجبابا کجا؛ ولی ماندم توی رودربایستی؛ یعنی هم دلم برای حاجبابا سوخت و هم از غمِ چشمهای بابا خجالت کشیدم. در دلم گفتم یکی دو هفته میروم و بعد بهانه میآورم که نمیتوانم و حالم خوب نیست و به درسهایم نمیرسم.
غروبِ یک شنبه، باروبندیلم را جمع کردم: دو تکه لباس، چند کتاب، لپتاپ و کیف مدرسه و... . بابا وسایل را گذاشت داخل ماشین و من هم دمپختکِ مامانپز را زدم زیرِ بغلم و راه افتادم. بابا آنقدر دیرش شده بود که
لیلا چیت سازها
ماشین را خاموش نکرد؛ فقط دستش را گذاشت روی زنگِ خانهٔ حاجبابا و گفت: «من باید برم؛ کاری داشتی زنگ بزن».
در که باز شد برقِ چشمهای حاجبابا را دیدم؛ انگار با حضور من امید به خانهاش برگشته بود. روی تخت میان حیاط فرش انداخته بود؛ انار دان کرده بود و چای ریخته بود میان استکان کمرباریک. وقتی میان آغوشش فرو رفتم، چنان زد زیر گریه که همان لحظهٔ اول دلم ریش شد. چای را هورت کشیدم و انارهای دانشده را ریختم توی کاسه؛ از عطرِ گلپر و طعم انار کیف کردم و کتابهای مدرسه را از کیف بیرون کشیدم.
نفهمیدم چقدر گذشت؛ حاجبابا صدایم کرد برای شام. ترشی انبه را گذاشته بود کنارِ دمپختک و میگفت: «میدونم که چقدر از این ترشیها دوست داری». روز اولِ مأموریتم که تمام شد برگشتم خانه؛ اما روز دوم و سوم و چهارم خیلی زود از راه رسید.
لیلا چیت سازها
خوب یادم هست که آن شب مامان سفرهٔ هفتسین را انداخت؛ سیب و سماق و سبزه را چید کنار هم، و قرآن را گذاشت وسط سفره. تنگ را خودم گذاشتم بغلِ آینه و نشستم کنارش. دیروقت بود؛ نمیدانم ساعت چند؛ اما بابا چرت میزد، و بیبی هی خمیازه میکشید. مامان تلویزیون را روشن کرد؛ بابا شروع کرد به قرآن خواندن، و بیبی دست برد سمت آسمان؛ مامان هم زل زده بود به صفحهٔ تلویزیون. چیزی نمانده بود تا سال تحویل. پنج، چهار، سه، دو و یک... صدای توپ سال تحویل که بلند شد، ماهی گلی را گذاشتم دهانم و سعی کردم ماهی زنده را که توی دهانم دُم میزد و بالا و پایین میشد، قورت دهم! قورت دادم و بهسختی لبخند زدم! عیدی را از دست بابا و بیبی گرفتم و حس کردم ماهی داخل شکمم بالا و پایین میپرد. خودم را زدم به خستگی و زیر پتو پنهان شدم؛ اما همینکه چشمهایم را میبستم حس میکردم که ماهی دارد برمیگردد به دهانم! هنوز سپیده نزده بود که دادم رفت به آسمان!
جودیآبــوت
بند کولهاش را میکشم، و کارت بانکیام را میگذارم جلوی فروشنده که زل زده به ریحانه: «حساب کنید لطفاً». جوانک به خودش میآید و کارت را میکشد: «رمز؟»... «۱۳۸۲». میخندد: «متولد ۸۲ هستید؟» اخم میکنم: «به شما چه آقا؟»
جودیآبــوت
اوم... حتماً شما من رو میشناسید؛ منم میشناسمتون؛ یعنی پیجِ اینستاگرامتون رو دارم. راستش وقتی اونسری شما نوشتید که پیشِ مادربزرگِ پیرتون زندگی میکنید تا ازش مراقبت کنید، یهو فالووراتون رفت بالا؛ خب منم نمیخواستم عقب بیفتم؛ برای همین به همه گفتم که شما دروغ میگید! یعنی یهجورایی حسادت باعث شد که دروغ بگم. از اون روز تا حالا عذاب وجدان گرفتم! حس میکنم حقالناس گردنمه. مادرم میگه اگه حقالناس گردن آدم باشه، نمیتونه اون دنیا سرش رو بالا بگیره. من... خواستم حلالیت بگیرم
جودیآبــوت
داد میزنم: «نرگس، نه! این کار رو نکن...»؛ اما صدایم را نمیشنود. انگار کر شده! شاید هم خودش را زده به کر بودن. آیدا چشمهایش گرد شده و چسبیده به دیوار! نرگس داد میزند: «بگم؟ بگم و آبروت رو ببرم؟ اصلاً خودت بگو که چرا خجالت میکشی بابات بیاد مدرسه!» آیدا چانهاش میلرزد و جواب میدهد: «تو غلط میکنی! تو خودت از وقتی بابات مرده، زیردست عموتی؛ اون خرجت رو میده بدبخت...». میخواهم گوشهایم را بگیرم. میخواهم داد بزنم: «بسه، لازم نیست سرِ یه دعوای کوچیک رازهای همدیگه رو برملا کنید»؛
جودیآبــوت
بگو ببینم، اگه بهت بگن که با دست خیس به سیم لخت دست نزن و تو دست بزنی و برق بگیردت، برق مجازاتت کرده؟ نه؛ خودت خوب میدونی که اینطوری نیست! توی این دنیا، هر عملی، یه عکسالعملی داره. هیچکس مجبورت نمیکنه یه کاری رو انجام بدی، یا انجام ندی؛ ولی انجام دادن یا ندادنش حتماً نتیجهای داره که دامنت رو میگیره. نماز هم همینطوره.
zahraa_mousaavii
اگه قرار باشه دلت پاک باشه و هر کاری خواستی بکنی، خب کمکم چه بخوای چه نخوای، دلت از پاکی درمیاد و میشه لکهدار و ناپاک؛ درست مثل یه آینه که هی آب و شربت و رنگ بپاشی روش و بگی آینه است، شفافه، تمیزه».
zahraa_mousaavii
«دخترهای گلم، این امتحان چندان مهم نبود؛ به فکرِ امتحان اصلی باشید. نکند روز حساب مردود شویم!»
ابن سینا
حجم
۹۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۹۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
قیمت:
۸,۰۰۰
۴,۰۰۰۵۰%
تومان