کتاب خاک خام
معرفی کتاب خاک خام
خاک خام رمانی عاشقانه و اجتماعی نوشته طناز حسینی است که داستان دلدادگی دو جوان روستایی و عاقبت مهاجرت از روستا به شهر را روایت میکند.
خلاصه کتاب خاک خام
صالح و لیلا عاشق هم شدهاند. آنها گاه و بیگاه با هم نامههای عاشقانه رد و بدل میکنند. لیلا شعر میگوید و صالح هم مدهوش شعرهای پر از شور او میشود تا این که صالحِ کم سن و سال و دست خالی، از پدرو مادرش میخواهد برایش به خواستگاری لیلا بروند و اجازه دهند او با همسرش برای زندگی به شهر برود، چون پیشرفت در شهر است و او نمیخواهد تا ابد دهاتی بماند. پدرو مادر صالح علیرغم مخالف بودن با تصمیم او، برایش میروند خواستگاری و آنها نامزد میشوند. صالح صبح روز بعد چمدان میبندد تا برای پیدا کردن کار و رسیدن به آرزوهای دور و درازش،راهی شهر شود، غافل از این که این رفتن دیگر برگشتن ندارد.
خواندن کتاب خاک خام را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
علاقهمندان به ادبیات داستانی و داستانهای فارسی از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.
جملاتی از کتاب خاک خام
چند ماه از مشغول شدنم در کارگاه میگذشت، برای لیلا در نامهای آدرس خانهٔ کریم را نوشته بودم تا برایم از احوال خودش و آقاجان و ننهجان بنویسد، او هم برایم از همهٔ اتفاقات ریز و درشت روستا مینوشت و با ضمیمه کردن اشعار تازهاش و گل سرخهای خشک، آنها را برایم میفرستاد. البته ننهجان هم مرا از نان دهات پر از زردچوبه و گردو و پنیرگوسفندی تازه بینصیب نمیگذاشت... تمام آن مدت کریم و آقا ملک به من اجازه نمیدادند با کسی در کارگاه صحبت کرده و دوست و هم صحبتی پیدا کنم و به محض اینکه سر صحبت را با یکی از کارگرها باز میکردم با نگاههای سرشار از طعنه و ملامت آن دو روبهرو میشدم.
رفت و آمدهای شبانه و مشکوک آن دومرد و آقا ملک و کریم و جابهجاییهایی که همواره حق اطلاع یافتن از محتوای آنها از من سلب میشد همچنان ادامه داشتند تا اینکه روزی سررسید که کتاب داستان زندگی من ورق خورد و صفحاتی با ماجراهای متفاوت و هولآور نمایان شدند.
آن روز مشغول سرکشی بودم که چند نفر با لباسهای نظامی وارد کارگاه شدند و سراغ دفتر رئیس را گرفتند و چند نفر دیگر هم در قسمتهای مختلف کارگاه مشغول بازرسی شدند. اوضاع حسابی بهم ریخت، همه با تعجب به هم نگاه میکردیم؛ کاملاً گیج شده بودم؛ به نظامیها نگاه میکردم؛ کریم با نگرانی به سمتم آمد؛ جملهای گفت و به سمت دفتر آقا ملک رفت.
- هرچی ازت پرسیدن میگی هیچی ندیدی...
یکی از نظامیها به سمتم آمد، وقتی فهمید نگهبان کارگاه هستم سؤالات عجیب و غریبی از رفت وآمدهای کارگاه و مشتریها و امور خرید و فروش پرسید که همه را با نمیدانم جواب دادم. انگار حسابی کلافهاش کرده بودم که با نگاه و لحن تندش روبهرو شدم.
- پس تو چه نگهبانی هستی که از هیچی خبر نداری؟
- من فقط مراقبم روزها کسی از سر و ته کارش نزنه و شبهام دزد نیاد.
با اینکه معلوم بود مجاب نشده که من به عنوان نگهبان کارگاه وظیفهام تنها همین است و از کارهای پنهان آنجا کاملاً بیخبرم ولی دیگر سؤالی نپرسید و به سمت همکارش رفت و مشغول صحبت کردن شد.
حجم
۱۵۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۸۳ صفحه
حجم
۱۵۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۸۳ صفحه