دانلود و خرید کتاب وعده فرزاد نوزاد ماسوله
تصویر جلد کتاب وعده

کتاب وعده

انتشارات:فاتحان
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب وعده

کتاب وعده از مجموعه سرآمدن علم و ایثار، زندگی‌نامه داستانی شهید محمدمهدی امین به قلم فرزاد نوزاد ماسوله است.

مجموعه سرآمدان علم و ایثار به روایت زندگی‌نامه و خاطرات شهدای دانشجو و دانشگاهیان کشور در دوران دفاع مقدس می‌پردازد.

خواندن کتاب وعده را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

علاقه‌مندان به ادبیات پایداری و دفاع مقدس و سرگذشت‌نامه‌های شهدا این کتاب را بخوانند.

جملاتی از کتاب وعده

یا مُقَلّبَ القُلوُبِ وَالاَبصار...یا مُدبّرَاللیلِ وَالنّهار...یامُحَوّلَ الحولِ وَ الاَحوال... حَوِّل حالَنا اِلی اَحسَنِ الحال.

دعای تحویل سال نو را رزمندگان در حالی خواندند که هر لحظه منتظر بودند تا دستور حمله به آن‌ها داده شود.

ساعت سه بامداد روز دوشنبه، دوم فروردین، با شنیدنِ رمز «بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم، بِسم الله القاصِمِ الجَبّارین وَ یا زهرا» حملهٔ رزمندگان در جبههٔ جنوبی و منطقهٔ غرب شوش و دزفول شروع شد.

خوش خوش به معراج لقای دوست رفتم آن‌جا که جای عاشقان اوست رفتم

محمدمهدی لباس‌های خاکی‌اش را کمی تکاند. موهایش را مرتب کرد. دستش را روی زنگ خانه گذاشت و آن را فشار داد. لحظه‌ای، بی‌حرکت ایستاد. صدایی از خانه به گوش نرسید. دوباره زنگ زد. هرچه منتظر ماند، کسی در را به رویش باز نکرد. به دور و بر نگاه کرد. همه‌جا تاریک بود. به خانهٔ خواهرش، مهین رفت. آن‌جا هم کسی نبود. کمی ایستاد و بعد به طرف خانهٔ خالهٔ مادرش که در همان نزدیکی بود، به راه افتاد. آهسته در زد. زن‌عمویش در را باز کرد.

ـ سلام زن‌عمو، شما اینجایید؟ ببخشید بیدارتون کردم.

ـ خدای من! محمدمهدی جان کی آمدی؟ چرا این شکلی شدی؟ بیا تو.

ـ چیزی نیست، یک زخمِ ساده‌ست.

زن‌عمو به چشم‌های سرخ و لکه‌های خون روی شلوارش نگاه کرد و از چهارچوب در کنار رفت و گفت «بیا تو عزیزم، بیا استراحت کن.»

ـ ممنون. مزاحم نمی‌شم، خواستم بپرسم که خاله از خونهٔ ما خبر داره؟ چرا کسی در رو باز نمی‌کنه؟

ـ رفتن بیمارستان.

ـ بیمارستان واسه چی؟

ـ باز داری دایی می‌شی.

محمدمهدی خندید و گفت «خدا رو شکر.»

ـ خب بیا تو، حالا.

ـ آخه بنده‌خداها خواب هستن، اذیت می‌شن.

ـ مگه می‌خوای چی‌کار کنی؟ داری از حال می‌ری، یه‌کم استراحت کن و به سرووضعت برس. صبح سرحال برو پیششون.

محمدمهدی بی‌صدا وارد خانه شد و در گوشه‌ای از اتاق خوابید. صبح زود که از خواب بیدار شد، خالهٔ مادرش به طرف او آمد و گفت «پسرم، نمی‌دونی که چقدر از دیدنت، خوشحالم. دیشب که به اتاق اومدم، وقتی یه نفر رو دیدم که با لباس‌های خاکی و خونی گوشهٔ اتاق خوابیده، ترسیدم. خوب نگاه کردم. شناختمت. آرام خوابیده بودی. خیالم راحت شد. بیا، بیا خاله‌جان صبحانه بخور و کمی به ظاهرت برس و برو به دیدن مادرت که بنده خدا رو خوشحال کنی.»

محمدمهدی بعد از خوردن صبحانه، لباسش را تمیز کرد و به خانهٔ خواهرش رفت و روی پله‌ها نشست و به در چشم دوخت. وقتی در باز شد، به طرف خانواده‌اش رفت و یکی‌یکی آن‌ها را در آغوش گرفت.

محترم خانم به سرتاپای او نگاه کرد و گفت «خوبی مادر؟ نمی‌دونی که چقدر نگرانت شدم. شنیدم خونین‌شهرآزاد شده؟» محمدمهدی به نوزاد نگاه کرد، لبخند زد و گفت «دیگه چیزی نمونده. خیلی از قسمت‌های اشغالی آزاد شده. حالم که بهتر شد، منم برمی‌گردم منطقه. باید کار رو تموم کنیم.»

ـ مگه حالت بده؟

ـ نه یه زخم کوچک بود، آن‌ها بزرگش کردن.

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۱۵٫۵ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۱۱۵٫۵ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۴,۰۰۰
تومان