![تصویر جلد کتاب ۷۲ خوشه گندم](https://img.taaghche.com/frontCover/223350.jpg?w=200)
کتاب ۷۲ خوشه گندم
معرفی کتاب ۷۲ خوشه گندم
کتاب ۷۲ خوشه گندم نوشتهٔ فاطمه زارعشاهی و ویراستهٔ طاهره علم چی میبدی است. نشر سنجاق این کتاب را بهصورت الکترونیک منتشر کرده است.
درباره کتاب ۷۲ خوشه گندم
کتاب ۷۲ خوشه گندم برابر با داستانی معاصر و ایرانی است که از اواخر خرداد ۱۳۲۸ آغاز شده است.
نشر سنجاق زیرمجموعهٔ «طاقچه» برای ناشر - مؤلفان است. نشر سنجاق از صفر تا صد انتشار کتاب کنار مؤلفان و مترجمان است و آنها را با ارائهٔ باکیفیت تمام خدمات لازم، پشتیبانی و همراهی میکند. این نشر سفارش انتشار کتاب و اثر در هر حوزهای (داستان و رمان، کتابهای علمی، کتاب شعر، تبدیل پایاننامه به کتاب و…) را میپذیرد. کتابها با این انتشارات، منتشر میشوند، میتوانند بهدست میلیونها مخاطب برسند و نویسنده میتواند با فروش کتابش درآمدی ماهانه کسب کند. این انتشارات برای افرادی است که میخواهند کتاب جدیدی منتشر کنند و برای افرادی است که پیش از این، کتابی منتشر کردهاند و اکنون میخواهند نسخهٔ الکترونیکی آن را منتشر کنند.
خواندن کتاب ۷۲ خوشه گندم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ۷۲ خوشه گندم
«روزها از پی هم گذشتند و دخترها و پسرها، یکی پس از دیگری، سر زندگی خودشان رفتند. بچههای کوچکتر کمکم بزرگ شده و در کنار پدر و مادر کار کردند و به پیشنهاد علی، دو گاو ماده خریدند و در باغ بهشت کنار خانه، نگهداری کردند. بچهها برای گاوها اسم گذاشتند یکی عالیه خانوم و دیگری شکوفه خانوم.
تیمار کردن و دوشیدن شیر، بر عهدهٔ پسرها بود. کار پنجه زنی زیلو و بستن کار هم، پسرها انجام میدادند. بعد از صغری، بتول و عباسعلی نیز به دنیا آمدند و شدند ته تغاریهای خانواده.
دارقالی پا برجا بود و قالیهای زیادی روی آن بافتند. هرروز صدای کوبیدن شانه روی تار و پود زیلو و قالی در کوچه میپیچید.
رقیه، سال دوم دبیرستان درس میخواند. او شاگرد اول کلاس بود. یک روز که در مدرسه مسابقه هنری گذاشته بودند، به خانه آمد و از پدرش پرسید: «بابا، یه مسابقه گذاشتن توی مدرسمون، جایزشم مگن خیلی خوبه! چچی درست کنم؟»
- خوب، هرهنری که داری، ببر. مگه تو قالی بافی بلد نیسی؟ یتا قالیچه براشون بباف و ببر.
رقیه از همان روز دست به کار شد. قالیچهٔ کوچکی بافت و آن را برای مسابقه آماده کرد. قالیچه بسیار زیبا بود و رقیه رتبه اول را آورد. جایزهٔ مسابقه سفر به یکی از دو شهر رامسر و یا مشهد بود که باید یکی را انتخاب میکرد.
رقیه با خوشحالی پیش پدر آمد و خبر برنده شدنش را به او داد. رجبعلی دستی روی سر دخترش کشید و گفت: «باریکالله بابا، حالا جایزت چچی دادن؟»
- جایزش اردو مشهد یا رامسره. گفتن هرکدوم مخوای بری اعلام کنی تا ببرمتون. من خو دلم مخواد برم رامسر، دریا ببینم.
- نه بابا، دختر خو عیبه تنهایی بره، اگه مشهد مخوای بری، برو، اما نباید هیشکی بفهمه چون حرف درمیارن.
چند هفته بعد، رقیه عازم مشهد شد و به کسی از رفتنش حرفی نزد. در مشهد، به یاد پدر و مادرش بود. دلش میخواست برای پدر سوغات با ارزشی بیاورد تا او را خوشحال کند. بعد از چند روز گشتن بالاخره تصمیم گرفت برای او تسبیح بخرد. پدر همیشه ذکر میگفت، پس تسبیح سوغات خوبی بود. چند ساعتی در بازار گشت. در یکی از مغازهها تسبیح سنگی توجهاش را جلب کرد. فروشنده گفت: «خاصیت این تسبیح اینه که هرچی با دست بگردونی، رنگش روشنتر میشه.»
بهتر از این نمیشد. همان را خرید. وقتی تسبیح را به پدر داد، رجبعلی آن را بوسید و روی چشمهایش گذاشت و بعد آرام، آن را در مشت فشرد. اشک از گوشه چشمش چون شبنمی روی گندمزار محاسنش نشست.
او تسبیح را همیشه در دست داشت و از خود جدا نمیکرد.»
حجم
۳۷۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۰۱ صفحه
حجم
۳۷۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۰۱ صفحه