کتاب عشق مشرقی
معرفی کتاب عشق مشرقی
کتاب عشق مشرقی نوشتهٔ اکبر کریمی است. نشر سنجاق این داستان ایرانی و معاصر را بهصورت الکترونیک منتشر کرده است.
درباره کتاب عشق مشرقی
کتاب عشق مشرقی برابر با یک داستان معاصر و ایرانی است. این داستان سه بخش دارد؛ «بگذار تو را بهار بنامم»، «جای پای آشناییها» و «صدای پای یک رنگی». نویسنده در ابتدای این اثر گفته است که میخواهد ما را به مشرقیترین دستهایی مهمان کند که هر شب یک بغل سبزینهٔ دعا، نوش جان میکنند و یک پیاله قرار در چشم پر شوق زمین میریزند. همراه شوید با اکبر کریمی.
نشر سنجاق زیرمجموعهٔ «طاقچه» برای ناشر - مؤلفان است. نشر سنجاق از صفر تا صد انتشار کتاب کنار مؤلفان و مترجمان است و آنها را با ارائهٔ باکیفیت تمام خدمات لازم، پشتیبانی و همراهی میکند. این نشر سفارش انتشار کتاب و اثر در هر حوزهای (داستان و رمان، کتابهای علمی، کتاب شعر، تبدیل پایاننامه به کتاب و…) را میپذیرد. کتابها با این انتشارات، منتشر میشوند، میتوانند بهدست میلیونها مخاطب برسند و نویسنده میتواند با فروش کتابش درآمدی ماهانه کسب کند. این انتشارات برای افرادی است که میخواهند کتاب جدیدی منتشر کنند و برای افرادی است که پیش از این، کتابی منتشر کردهاند و اکنون میخواهند نسخهٔ الکترونیکی آن را منتشر کنند.
خواندن کتاب عشق مشرقی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عشق مشرقی
«هنر "کینسوگی" در ژاپن معروف است. ژاپنی ها به کودکان یاد می دهند که اشتباهات شان بخشی ارزشمند از رشد و زندگی است. والدین به کودکان می گویند که اشتباهات آن ها راهی برای قوی تر و زیباتر شدن است. در این کشور اگر کودکی ظرف گران بهایی را به زمین بیندازد و آن را بشکند، پدر و مادر ناراحت نمی شوند. آن ها باور دارند که سرنوشت این گونه خواسته است. والدین تکه های شکسته را جمع می کنند و نزد یک هنرمند می برند تا کینسوگی کند. هنرمند هم ظرف را با پودر طلا می چسباند. ظرف طلاکاری شده قوی تر و ارزشمندتر از ظرف اولیه می شود. این ظرف جایگاهی خاص در خانه می یابد. چون پیام و داستان مهمی دارد.
زندگی هم وقتی ما را می شکند باید تکه های شکسته را به دقت جمع کنیم و یک نسخهٔ بهتری از خودمان بسازیم؛ نسخه ای زیباتر و قوی تر از قبل.
طراوت از شاخهها می بارد. بهار، شاخهها را آذین بسته است. سنگ و گل، سبزه و خاک به سجودی زیبا نشستهاند. بوی تند سقّز، بر دامن دشت پیچیده و خون بهار در اندیشه ها دویده است.
تو را میستایم. با نگاه بهاری تو تازه میشوم. از چشم روشن تو آبرو یافته ام و هر لحظه آبادی را به نیایش میخوانم. ای کاش از یاسها و از رنگین کمان گلها نمیگفتی. ای کاش از دانههای شرابی گیلاس نمی گفتی و از مستی تاکها ترانه نمی خواندی و این چنین مرا شیفته نمیکردی.
بگذار وضو بگیرم. بگذار در دامن آرام و ساکت این کوه از شکوفههای باطراوت، دسته گلی بگیرم و از شادی لبریز شوم.
از کرانههای دشت، اسب سرکش خیالم را زین میگذارم تا در آن نزدیکی، کنار افق به استقبال صبح بروم. هنوز در شگفتم که چرا شادی به سراغ کسانی می رود که خندیدن را می دانند. غروب بر شانههایم سنگینی میکند.
پروانهای به گل می نشیند. پروانهای که رنگین کمان اندیشهات را بر بال دارد. بگذار خوشترین خنده را بر بال او بنشانم. بگذار خندههای سرکش تو بر دامنهٔ تلخ این کوه گذر کنند. بگذار ترانهٔ سحری "مش حبیب" و زمزمهٔ مرغ حق، ترجمان نیاز من باشد به درگاه تو. در گوش لالههای وحشی چه می خوانی که عاشقانه هر صبح به سمت آبادی باز می شوند؟ خورشید را به خانه دعوت گرفتهام. در این طراوت بارانی از شوق دیدارت، خود را بازیافته ام.
بهار!
بگو از کدام کوچه می گذری تا آغوشم را به رویت بگشایم. صد آسمان ستاره به راهت نشسته است. خورشید در این میانه چه ساده در انتظار آمدنت پل بسته است تا طراوت هرچه ستاره را به دامن تو بریزد.
هوا آفتابی است. مادر خسته است. تو نیز خستهای. برویم کنار رودخانه، کولیها را تماشا کنیم. قلّاب ماهیگیری یادت نرود. چند ماهی میگیریم. روی شنهای ساحل راه می رویم و نرمی شن ها را با همهٔ وجود حس می کنیم. تو با دختر کولی که برای بردن آب به چشمهٔ کنار رودخانه میآید، حرف می زنی. لباس پولک دوزی سفیدی که به تن دارد، چشم تو را میگیرد. در حسرت سادگی اش به من مینگری.
شوق ناآرام چشمانت را مرور میکنم. زمین های زیر کشت آبادی، روزهاست در انتظار باران به آسمان چشم دوخته است. به خوشه هایی که در میلاد گل از نگاه گرم اطلسیها بر باغ صبح میریزند، به ساقههای سرمست گندمی که در نگاهِ مردم میشکفند و امید مانده در سینه ها را به خوشههای امید میسپارند، مینگریم. چه تماشایی است ذوق ماندن و دل سپردن به رحمت بیانتهای دوست و خود را در آغوش مهربانی او رها کردن.
از چه بگویم؟ از آسمانی که پر از صداقت و یک رنگی است؟ از خندههای خوش با تو بودن؟ خنده های آشنایی که طراوت شکوفههای سنجد را به یاد میآورند؟ گلهای آفتابگردانی که آفتاب خستهٔ عصر را به دوش میکشند؟»
حجم
۷۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۷۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه