کتاب دخترکی لبه پنجره
معرفی کتاب دخترکی لبه پنجره
کتاب دخترکی لبهٔ پنجره نوشتهٔ مریم ماهی و ویراستهٔ فرزانه قلعه قوند است. این کتاب با روایت خاطرات کوتاهی از لیلان محمدیمعروفی، همسر آزاده قربان جدیدیشیخحسن، توسط انتشارات پیام آزادگان به چاپ رسیده است.
درباره کتاب دخترکی لبه پنجره
این کتاب روایتی از زندگی زنی است که با صبوری و ایمان، رنج سالهای اسارت همسر خود را به امید بازگشت او تحمل کرده است. نویسنده با جزئیات به مصاحبهها و خاطراتی از دوران جدایی، بیخبری، اسارت و حتی پس از آزادی میپردازد. داستان با عشق و امیدی که لیلان محمدی به خانواده و فرزندانش دارد، آمیخته است و پیامهای مهمی دربارهٔ نقش زنان در مقاومت و ایثار ارائه میدهد. این کتاب همچنین به موضوعات ازدواج آسان، سادگی در زندگی، مدیریت خانه، و تعاملات انسانی میپردازد و میکوشد تصویری واقعی و ملموس از تأثیر جنگ بر خانوادهها به نمایش بگذارد. دخترکی لبه پنجره به روایت زندگی یکی از هزاران بانوی فداکار ایرانی در دوران دفاع مقدس و سالهای پس از آن میپردازد و نقش او را در حمایت، صبر و مدیریت خانواده در دوران اسارت همسرش ترسیم میکند.
کتاب دخترکی لبه پنجره را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب مناسب علاقهمندان به تاریخ شفاهی دفاع مقدس، ادبیات پایداری و کسانی است که به بررسی نقش زنان در جنگ و مقاومت علاقه دارند.
بخشی از کتاب دخترکی لبه پنجره
«فرزند اول عزتالله و رقیه هستم. در نوزده اردیبهشت ۱۳۴۸ در روستای سرسبز باغمعروف تبریز به دنیا آمدم و اسمم را گذاشتند لیلان. مادرم اهل تبریز، زنی آبرومند از خانوادهای اصیل و سرشناس بود. دو برادر به نامهای علیاصغر و فرهاد دارم که بعداز من به دنیا آمدند. پنج سال بیشتر نداشتم که برادرم فرهاد متولد شد. مادرم سر بهدنیاآوردن او کسالت پیدا کرد. نوزاد زودتر از وقت مقرر بهدنیا آمده بود. مادرم زایمان سختی را تجربه کرد و همین قضیه باعث شد ازلحاظ روحی و روانی به هم بریزد. فرهاد سهماهه بود که پدرم، برای اینکه حالوهوای مادرم عوض شود، تصمیم گرفت ما را برای زیارت ببرد مشهد. آن روز پدرم با عجله و اشتیاق به خانه آمد، طوریکه یادش رفته بود حتی کفشهایش را دربیاورد و با کفش تا آستانهٔ در آمده بود. مادرم چون تازه خانه را تمیز کرده بود و ناخوشاحوال بود، با دیدن این صحنه دلگیر شد و با حالت اعتراضگونه گفت: «مرد! تازه خونه رو تمیز کردم، آخه با کفش میان داخل خونه؟!»
پدرم دفترچهٔ بانکیاش را برای تهیهٔ بلیط میخواست. مادرم از روی کمد قوطی حلبی آبیرنگی را برداشت و از داخل آن دفترچه را بیرون آورد و به او داد. من پیش برادرم علیاصغر، که تازه زبان باز میکرد، توی اتاق نشسته بودم و با او بازی میکردم. چیزی از مشهد نمیدانستم، فقط صحبتهای پدر و مادرم را گوش میکردم.
کمکم حرف مسافرت در خانه زده میشد. دوست، آشنا و همسایه که پیش مادرم میآمدند التماس دعا میکردند و هریک سفارش چیزی به مادرم میدادند. یکی میگفت: «حاجیه، رفتی مشهد برام مهر بیار!»، دیگری میگفت: «حاجیه، رفتی حرم برام دعا کن!» هنوز مشهد نرفته حال مادرم روزبهروز بدتر شد و در یکی از روزهای آبانماه ۱۳۵۴ همه را غافلگیر کرد و برای همیشه از پیش ما رفت. وقتی مادرم فوت کرد، برادرم علیاصغر یکونیم سال داشت و فرهاد سهماهه بود. پدرم نگهداری از فرهاد را به پسرعمویش سپرد، چون همسرش همزمان با مادرم دوقلو زایمان کرده بود و میتوانست همراه بچههای خودش به فرهاد هم شیر بدهد و از او مراقبت کند.»
حجم
۱٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۱٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه