کتاب راه سقا
معرفی کتاب راه سقا
کتاب راه سقا نوشتهٔ جمشید احیا و ویراستهٔ احسان عبدی است. انتشارات آرنا این رمان ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب راه سقا
کتاب راه سقا یک رمان ایرانی است که چاپ اول آن در سال ۱۴۰۲ منتشر شد. جمشید احیا نویسندهٔ این رمان است. او در مقدمهٔ این اثر بیان کرده است که گاهی ناگهان شعلهای در درونت روشن میشود، دری باز میشود و تو پرواز پرندهٔ خیالت را مینگری که اوج میگیرد و بر شاخهای مینشیند و سپس، مینویسی و باز هم مینویسی. آنچه در ژرفای خیالت نقش بسته بر کاغذ مینشیند و ناگهان هر آنچه بر کاغذ نشسته جان میگیرد و در روبهروی تو بازیگر تمامی خیالت میشود. این رمان در ۱۰ فصل نگاشته شده که عنوان آنها عبارت است از «راه سقا»، «شب چهاردهم»، «گوزن پیر»، «ماهیگیر»، «مرگ پدر»، «نازپر»، «گمشده»، «زلیخا»، «رعنا» و «ماهچهره».
خواندن کتاب راه سقا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب راه سقا
«در اتاقی که آن روز میهمانی در آن برگزار میشد بهسوی حیاط باز بود. با گشودن دو دری که در دوسمت اتاق قرار داشت، سه اتاق بزرگ با هم فضای وسیعی برای پذیرایی فراهم مینمود. اتاق بهغیر از فرش زیبای دستبافت سرخابی هیچ تزئینی نداشت. یک چراغ توری از سقف آویزان بود. دهاتیهایی که دور تا دور اتاق نشسته بودند به زبان محلی و تندتند صحبت میکردند که آقامعلم کلمهای از آن را نمیفهمید. روبهروی در نشسته و چشم دوخته بود به حیاط و مدام بین کسانی که رفت و آمد میکردند به دنبال گمشدهٔ خود میگشت. آن چشمانی را میخواست بیابد که او را آنچنان مجذوب خود کرده بود. اصلاً در اتاق نبود. آنها هم که در اتاق نشسته بودند گویا پس از مدتها گرد هم جمع شده باشند، آنقدر حرف برای گفتن داشتند که متوجه آقامعلم نبودند. بشقابهای میوه و آجیل خالی شده بود و تنها یک بشقاب دست نخورده باقی مانده بود، بشقابی که جلوی آقامعلم بود.
صدای کدخدا که میگفت: «آقا مدیر مگه روزهای؟!» او را به خود آورد. تکانی خورد و دستپاچه مثل اینکه غافلگیر شده باشد، هاج و واج ماند؛ اما برای اینکه التهاب درونیاش را مخفی کند، بشقاب را جلو کشید و سیب صورتیرنگی برداشت و به یاد محبوب آنرا بویید و در بشقاب گذاشت. کدخدا رفته بود و این حرکت او را ندید. حالی داشت که خودش هم آن را درک نمیکرد. با دخترهای زیادی روبهرو شده بود که در بین آنها لعبتانی بودند که میتوانستند دل هر جوانی را مغلوب خویش سازند؛ اما هیچگاه به هیچ کدامشان دل نبسته بود. حالا در این ده کوچک دختری سیاهچشم چنان جسم و جانش را بر انگیخته بود که تصورش را هم قبل از این نمیکرد.
آخرین کلام مادر، هنگام بدرقهاش بهسوی ده هنوز در گوشش زنگ میزد. مادر درحالیکه کاسهای را پر از آب پشت سرش بر زمین میریخت گفته بود «میترسم دهاتیا بالاخره یکی از دختراشونو بیخ ریشت ببندن» و او جواب داده بود: «هرگز، خیالت راحت باشه. همینجور که دارم میرم، همینجورم برمیگردم. تنهای تنها!» و هنوز پایش به ده نرسیده دلش را باخته بود به دخترکی که حتی نامش را هم نمیدانست.
آنگاه که دو پاره ابر با دو بار مخالف از کنار هم میگذرند، ناگهان آرامش آسمان را غوغایی بههم میریزد. فریاد تندر اندام زمین را میلرزاند و بعد آذرخشی شب تاریک را چون روز روشن میکند. سپس حاصلش ریزش باران است تا زمین خشک را به سبز گشتن و گل آوردن نوید بخشد. عشق این چنین است. با چنان ضربهای آغاز میگیرد که نه عاشق میتواند در مقابلش مقاومت کند و نه معشوق را راه گریزی میماند. آنگاه که دو چشم جذب یکدیگر شدند، از بارقهٔ نگاهشان نوری در دل دلداده و دلدار میتابد که همه وجودشان را دربر میگیرد و دیگر هیچ چیز جز یکدیگر در برابرشان جلوهگر نیست که هر یکی آن دیگری را در خویش میبیند. قلبهایشان تندتر میزند، گویی میخواهند سینه را بشکافند و در هم یکی شوند، چرا که اصل کمال عشق وحدت عاشق و معشوق است. لیلی جز مجنون نیست که مجنون خود لیلی است و این رسیدن به حقیقت محض است، یعنی وجود یافتن از مجاز و واقع شدن در نطفهٔ حیات. سکون یافتن و تثبیت شدن پس از بیقراریها. عاشق قطرهای است و معشوق قطرهای دیگر. در هم که شدند قطرهای هستند بیجدای از هم، عاشق گمشده در معشوق یا بهتر بگوییم حل شده در معشوق خود را جدای از معشوق نمیبیند و اینجاست که جز معشوق به هیچ چیز دیگر نمیاندیشد. آقامعلم گرفتار چنین وضعی شده بود. گم شده بود.»
حجم
۲۰۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۷۶ صفحه
حجم
۲۰۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۷۶ صفحه