کتاب سیزده سالگی
معرفی کتاب سیزده سالگی
کتاب سیزده سالگی بهقلم الهام مهرابی گسگ را انتشارات مهراب منتشر کرده است. این کتاب راوی زندگی دختر سیزدهسالهای به اسم دلارا است که گرفتار موقعیتی خاص و البته بغرنج شده و نمیداند چه واکنشی باید نشان دهد و رفتار درست چیست. داستانی از چالشهای نوجوانی و اجبارهای زودرس دنیای بزرگسالی.
درباره کتاب سیزده سالگی
روزی دلارای سیزدهساله که هنوز درگیر عوالم دنیای نوجوانی و انتظارات یک دختر نوجوان از این دنیاست، با مهمانانی عجیب و ناشناس مواجه میشوند. مهمانانی که پدرش با رویی گشاده از آنها پذیرایی میکند و درخواستی را که مطرح میکنند، میپذیرد. خواستگاری از دلارا، درخواستی است که هم خود دلارا و هم مادرش را شوکه میکند. اما این دختر باید چه واکنشی نشان دهد؟ آیا باید سرنوشت را بپذیرد یا مقاومت کند؟ این داستان کتاب سیزده سالگی و ماجرایی است که در آن دختری یکشبه از دنیای سرخوش نوجوانی وارد دنیای پرمسئولیت بزرگسالی میشود.
خواندن کتاب سیزده سالگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به خواندن داستانهایی با درونمایههای آسیبهای اجتماعی و مسائل خانوادگی از مطالعهٔ این کتاب لذت میبرند.
بخشی از کتاب سیزده سالگی
«روز آخر مدرسه با روز تولدم یکی شد. اصلاً شمارهأ سیزده رو دوست ندارم و امروز هم تولد سیزدهسالگیمه. نمیدونم چرا وقتی نمرهٔ دوازده میگیرم بیشتر خوشحال میشم تا خود سیزده. دلم با سیزده صاف نمیشه با صدای غرغر شکمم شمارهٔ سیزده از ذهنم پرید امروز هم طبق معمول صبحونه نخوردم. عادت ندارم. یعنی کسی هم برام سفره رنگین نمیندازه حتی لقمهٔ مدرسه هم ندارم. اگه خودم زود بیدار شم یه چیزی برمیدارم اما امروز دیر بیدار شدم و الان دارم ضعف میکنم. از توی کیفم کلید برداشتم و در رو باز کردم. بیحوصله مقنعهام را به گوشهای پرت کردم و سراغ یخچال رفتم. با پوفی حسرتبار در یخچال رو بستم و از باز کردنش پشیمون شدم. یه لیوان آب خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون. تصمیم گرفتم برم خونهٔ بابابزرگم حتماْ مامانمم اونجاست خیلی نزدیکه در عرض پنج دقیقه میرسم. لباس مدرسهام رو با لباس خونگی عوض کردم چادر سفید گل گلیم رو روی سرم انداختم. درگیر نگه داشتن چادر روی سرم بودم اصلا نمیتونم چادر نگه دارم به اصرار پدرم مجبورم این رو روی سرم نگه دارم. حواسم به چادرم بود که ماشین پیکان سفید توجه من رو به خودش جلب کرد. داشت به سمتم میومد و درست کنارم ترمز کرد. راننده یه مرد مسن شهری بود که اصلا بهش نمیآمد اهل این طرفا باشه کنارش هم به مرد جوان خوشتیب نشسته هر دو با یه لبخند ساده به من نگاه کردن مرد مسن ازم پرسید: «دخترم خونه آقا رضا احمدی کجاست؟» عجیبه داره سراغ بابام رو میگیره اما من تا حالا اینا رو ندیدم کمی چادرم رو صاف کردم. جواب دادم: «من دخترشم.» با شنیدن جواب من اون مرد لبخندی از روی رضایت زد گفت: «دخترم بیا سوار شو بریم خونهتون در عقب باز شد.»
حجم
۷۳۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۱۴ صفحه
حجم
۷۳۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۱۴ صفحه
نظرات کاربران
داستانش عالــــی بود پیشنهاد میکنم بخونین