کتاب ماهرو
معرفی کتاب ماهرو
کتاب ماهرو نوشتهٔ ماریه نسب نارویی است. انتشارات هورین این داستان بلند و معاصر و ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب ماهرو
کتاب ماهرو حاوی یک داستان بلند و معاصر و ایرانی است که یک راوی اولشخص دارد. این راوی ماهرو نام دارد. او میگوید که در فصل زمستان به دنیا آمده است؛ دختری سفید با گونههای پرمو با موهایی بور. ماهرو میگوید که پدرش مردی خشن و افراطی بود و وقتی تصمیم به کاری میگرفت، مادر هیچ کاری از دستش بر نمیآمد. وقتی ماهرو هفت سالش بود، پدرش برای خرجشان کم آورد. مادر ماهرو پس از او، یکی دو تا بچهٔ دیگر به دنیا آورده بود و نگهداری از همه برای پدرش سخت شده بود. داستان زندگی ماهرو چیست و این داستان بلند دربارهٔ چه چیزی سخن گفته است؟ این اثر را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب ماهرو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان بلند پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ماهرو
«خونمون نزدیک خونهٔ ننه بود و عادت داشتم از خواب که بیدار میشدم صبحانه درست میکردم و میبردم با ننه میخوردیم اگه یه روز ننمو نمیدیدم حالم بد میشد و بیژن همیشه شرایط رفتنم به اونجا رو فراهم میکرد. آخر هفته هام صفیه و طاهره هم میومدن و همگی دور هم جمع میشدیم. بابامم هی نق میزد ولی هیچکدوم از ما توجهی بهش نمیکردیم و به اخلاقش عادت داشتیم دعا میکردیم حتی با وجود همون اخلاق بدش بازم سایه اش بالا سرمون باشه. زمستون رو مشهد میرفتیم و من این مدت رو با هر بدبختی که بود سر میکردم دلم برای روستامون و مردم خونگرمش تنگ میشد.
دیگه هیچکس خونهٔ عمه به خودش اجازه نمیداد بامن بد رفتاری کنه بیژن پشتم بود و دختر عمه هامم حالا دیگه فهمیده بودن من از خانوادهٔ بزرگی هستم و بی کس و کار نیستم. البته روزگار بدجور حالشون رو گرفته بود سکینه با پسری فرار کرده بود و شوهر عمه سکته کرده بود بعد از اون عقد سکینه رو با پسره بسته بودن و براش مثل زینب و فاطمه عروسی مجلل نگرفته بودن. ولی چه فایده که شوهر عمه احوال درستی نداشت. عمه هم دلش از سکینه شکسته بود. زینب هم صاحب بچه نشده بود یه روزبا ناراحتی بهم گفت: «میدونم که تو نفرینم کردی بدی هامو ببخش تا خدا بهم یه بچه بده.»
بعد از اون همهٔ اعضای اون خانواده رو بخشیدم و چیزی که برام جالب بود این بود که دو ماه بعد زینب صاحب بچه شد. این شد که فهمیدم شکستن دل آدما تو زندگی آدما چقدر تاثیر داره. تصمیم گرفتم دل هیچکس رو تو زندگیم نشکونم و اینو به پریا هم وقتی بزرگ شد یاد بدم.
تصمیم گرفتم پریا رو جوری بار بیارم که از هیچکس نترسه. همیشه مواظب بودم بلا هایی که سر من اومده سر اون نیاد. دوست داشتم اخلاق پریا هم به پدرش بره شاید که مثل پدرش آدم شجاعی بشه. بیژن بیشتر از روزای قبل عاشقم بود و همیشه پشتم بود انگار خدا اونو برام از بهشت فرستاده بود. این شد که من از چهارده سالگی به بعد طعم خوشبختی رو چشیدم و روزگار روی خوشش رو بهم نشون داد. به ازای همهٔ تنهاییام الان آدمای خوب دوروبرم داشتم و خواهرای خوبم. برای همشون از تنهاییای این مدت میگفتم و از بی کسی هام و این مرحمی روی زخمام بود.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۳ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۳ صفحه