کتاب ماجراجوی جوان

کتاب «ماجراجوی جوان» نوشتۀ ژاک سرون و ترجمۀ محمد قاضی است و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آن را منتشر کرده است. ماجراجوی جوان رمانی جذاب، گیرا و خواندنی برای نوجوانان است. 

درباره کتاب ماجراجوی جوان

داستان ماجراجوی جوان دربارۀ پسری موطلایی به نام ژوائو اهل روستای تنتوبال است که تازه در  پایان ۹ سالگی وارد مدرسه می‌شود. او اهل پرتغال و پسری گردن‌کلفت و قلدر است که در خانوادۀ فقیر به دنیا آمده. داستان با اولین روزی که ژوائو پایش را به مدرسه می‌گذارد آغاز می‌شود. او در مقایسه با بقیه کاملاً بی‌سواد است و ازاین‌جهت با همه فرق دارد. معلم در اولین دیدارش با ژوائو وقتی می‌فهمد که نام او هم مانند بسیاری دیگر از مردم پرتغال ژوائو گومز است شاکی شده و به او ژوائو تنتوبالی می‌گوید، اسمی که مثل اسم یک ماجراجوی دلیر طنین دارد. پسر معنای واژۀ ماجراجو را نمی‌داند؛ اما می‌بیند که بچه‌های دیگر و هم‌کلاسی‌ها او را با این عنوان صدا کرده و مسخره می‌کنند. آیا دادن لقب ماجراجو، در اندیشه و ادامۀ مسیر زندگی ژوائو اثر می‌گذارد؟

کتاب ماجراجوی جوان زندگی خانواده‌های فقیر و بی‌سوادی را نشان می‌دهد که از حداقل امکانات برای پیشرفت در زندگی برخوردارند اما صمیمت مهربانی در خانه‌هایشان جاری است. رمان ماجراجوی جوان داستانی در ستایش خواندن و آموختن است. ژاک سرون ماهرانه از طریق روایت زندگی پسری روستایی و بی‌سواد و همچنین نمایش ماجراجویی‌های او ارزش دانایی را نشان می‌دهد. توصیفات و بیان جزئیات در رمان ماجراجوی جوان چنان هنرمندانه است که خواننده را به دل داستان می‌کشاند و تا سال‌ها در ذهنش ماندگار خواهد بود. 

خواندن کتاب ماجراجوی جوان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به تمام نوجوانان ماجراجویی که در جستجوی حقیقت هستند پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب ماجراجوی جوان

«دنیای مرداب به شکلی دیگر از دنیای مدرسه جالب‌تر بود. بعدازظهر آن روز، ژوائو فراموش کرد به مدرسه برود. مه از بین رفته بود. خورشید می‌درخشید و قایق‌ها را که به طرزی دل‌فریب به‌وسیلهٔ قایق‌رانان زینت شده بودند، روشن می‌کرد. ژوائو به‌طرف ساحلی که در آنجا مردان به خالی‌کردن خزه مشغول بودند، دوید. از تودۀ خزه‌ها بویی شبیه به بوی ید بلند بود که او را سرحال می‌آورد. مشغول شکار خرچنگ‌هایی شد که در رشته‌های بلند خزه‌های قهوه‌ای‌رنگ گیرکرده بودند. یکی از قایق‌رانان رو به او داد زد: آهای کوچولو منتظر بابات هستی؟»