کتاب شبیه عشق
معرفی کتاب شبیه عشق
کتاب شبیه عشق به قلم مریم سادات ذکریایی را انتشارات حامیان منتشر کرده است. این کتاب مجموعهای است از ۲۱ داستان کوتاه با محوریت چالشهای زندگی روزمره.
درباره کتاب شبیه عشق
داستان کوتاه همچون پنجرهٔ کوچک خانهای بزرگ، فرصت نگاه کردن به برشی از زندگی و عادات و رفتارهای شخصیت اصلی داستان را برای خواننده فراهم میکند. هر چند به دلیل فرم داستان کوتاه، شخصیتها و وقایع فرصت بسط و گسترش نمییابند اما چیزی از لذت خواندن اینگونه کتابها کاسته نخواهد شد و تجربهای نو برای خوانندگان آفریده میشود. کتاب شبیه عشق، مجموعهای است از ۲۱ داستان بهقلم مریمسادات زکریایی که راوی همین دغدغهها و تجربههاست. تجربیاتی از چالشهای زندگی روزانه که فرصت یافتهان در قامت داستان نمودوبروز یافته و حال پیش چشم خوانندگان باشند.
خواندن کتاب درباره عشق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانهای کوتاه فارسی از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.
بخشی از کتاب شبیه عشق
«یکی از دیگری کوتاهتر
راننده جلوی پایش نگه میدارد. در را که باز میکند، صدا میکند: محبوبه، مینا بیاین دیگه. لبههای چادر رنگورورفتهاش را به دندان میگیرد و پایین چادر را جمع میکند و روی صندلی عقب، کنار دو مسافر دیگر مینشیند.
- بیاین دیگه! آقا میخواد راه بیفته. راننده میگوید: خانوم! من فکر میکردم یه نفری. این دو تا بچه که جا نمیشن.
- آقا! خدا عمرت بده. مدرسهشون دیر شده. میشینن رو پام.
دو تا دختر بچهٔ لاغر و ریزهمیزه، که هرکدام یک کیف کولی به دوش دارند، میآیند و خودشان را روی پایش جا میکنند. دو بار در را باز میکند و هربار در بسته نمیشود. نگاهی به راننده میاندازد و برای بار سوم در را به عقب برده و اینبار محکم میبندد. در بسته میشود و راننده حرکت میکند. دو تا دختر بچه که یکی از دیگری کوتاهتر است، باهم کلنجار میروند و کج میشوند روی پای مسافری که وسط نشسته. زن، پاهایش را کمی جمع میکند و میگوید: بچهها! آروم باشین. پیرزن، بچهها را صاف مینشاند روی دو پایش و میگوید: بشینین! خانومو اذیت نکنین. نگاهی به او میاندازد: ببخشید خانوم! آخه اینا دیرشون میشد. مدرسهشون از اینجا دوره. مادر پدرشون تو عید مرده بود، نتونسته بودن بیان عید دیدنی خالهشون. دیروز باباشون آورد اینجا پیش بچههای خالهشون بودن. حالا من دارم برمیگردونم مدرسه که از اونور برم خونه، پیش دخترم باشم، از قبل عید تا حالا دخترمو ندیدم. زن فقط لبخند کمرنگی میزند. پشت دستهای دو دختر بچه کبِره بسته و مقنعه و روپوش بیرنگ و رو و پر از لک و چرکی پوشیدهاند. پیرزن، کیک کوچکی را که از گوشهی جیب کیف یکی از دختربچهها بیرون آمده، هل میدهد توی کیف و زیپش را میبندد: مامان جون! رفتین مدرسه، دست و روتونو بشورین. کیکتونو هم زنگ تفریح قشنگ بخورین. صبحونه که نخوردین، تقسیم نکنین بین بچهها! به کسی ندین خوراکیتونو! خودتون قشنگ بخورین. راننده توی ایستگاه نگه میدارد. پیرزن کرایه را حساب میکند و پیاده میشوند. چادرش را به دندان میگیرد و دست دو دختر بچه را توی دست میگیرد و میروند سمت مدرسه.»
حجم
۴۲۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۸۹ صفحه
حجم
۴۲۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۸۹ صفحه